2733
2739
عنوان

داستان زندگی من- قسمت ۲۷

1317 بازدید | 38 پست

اون شب از حال رفتم

هم فشارم افتاده بود و هم معده ام خون ریزی کرده بود.

خانوادم عکسای مهردادو تو گوشیم دیده بودن و مهرداد هم همش زنگ میزده به موبایلم و پیام فحش میداده بخاطر پستی که براش توی صفحم گذاشتم...

صبح که حالم بهتر شد سراغ موبایلمو گرفتم و بابام اومد بالای سرم و گوشیم رو بهم داد و گفت نباید با مهرداد هیچ تماسی بگیری چون من با پدرش صحبت کردم و همه چیز تموم شدست لطفا خودت و ما رو بیشتر ازین کوچیک نکن.

گوشیمو باز کردم و همه پیامهاشو خوندم که برام نوشته بود همین الان پستتو پاک کن و هزار جور حرف نامربوط! حتی تو یکی از پیامهاشم برام توضیح نداد که چرا این کارو کرده. فقط داشتم به این فکر میکردم که مگه وفاداری چقدر سخته که کسی نمیتونه وفادار بمونه؟؟؟

پستم رو پاک کردم و به مهرداد هم پیام دادم که امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت و از همه جا بلاکش کردم...

داشتم از دلتنگی میمردم و دلم میخواست تو اون وضعیت کنارم باشه اما ازش خبری نشد

از مادرم پرسیدم که بابام و بابای مهرداد چی به هم گفتن؟

گفت پدرت بهش برای عکسها گفته و پدر اونم گفته حتما مهرداد دخترتون رو نمیخواد دیگه!!!!

تصمیم گرفتم تا جون توی بدنمه بخاطر غرور پدرم هم شده اسمش رو نیارم...

داستان زندگی من همینجا تموم نمیشه و همش هم همین نبود اما به خاطر ظرفیت کاربرای سایت من از خیلی از اتفاقاتی که فتاده بود زدم که زودتر به پایان داستان برسم و فکر میکنم ادامه دادنش هم صلاح نباشه

ممنون از کسایی که وقتشونو پای این تاپیک ها گذاشتن 🌹 با احترام، شین ❤

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2731
2740
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز