کل روز از هم خبر نداشتیم و شب که برگشتم خونه یکی از دوستام بهم پیام داد شیدا از مهرداد چه خبر؟ بهش گفتم اومدن خاستگاری و قراره ازدواج کنیم، برام یه عکسی فرستاد که توی صفحه مجازی دیده بود و مهرداد بود توی مهمونی، با پیرهنی که تازه یک هفته پیش براش خریده بودم...
انگار دنیا روی سرم خراب شد چون خورشید باهاش تو اون مهمونی بود، دراز کشیده بودم ولی دنیا دور سرم میچرخید...
من هیچ وقت با مادرم رابطه ی صمیمی نداشتم، نه هیچوقت من رو توی کاری راهنمایی کرده بود و نه هیچوقت از کاری منعم کرده بود، همیشه میگفت خودت برای خودت تصمیم بگیر
با این حال اون لحظه دلم میخواست فقط بغلش کنم و برام حرف بزنه... نه اشکی از چشمم سرازیر میشد نه میتونستم پلک بزنم
فقط و فقط به صفحه گوشی نگاه میکردم
رفتم به صفحه شخصی مهرداد و دیدم که بلاکم کرده!!!!
به یکی از دوستان مشترکمون گفتم از صفحه اش برام عکس بگیره و متوجه شدم با خورشید عکس گذاشته...
عکس رو روی صفحه ام گذاشتم و براشون تبریک نوشتم
انگار مهرش تو اون شب از دلم کنده شد
پا شدم رفتم توی هال تا عکسا رو به خانوادم نشون بدم، دیوونه شده بودم. گوشی دستم بود و رفتم تو هال و پخش زمین شدم...