چون توی این سالها خیلی بی حرمتی شده بود پدرم با ازدواجمون مخالفت میکرد... قرار شد هم پدر من بره پیش مشاور هم پدر مهرداد، به مهرداد قول دادم که اگه با یه اوضاع خوب خانوادگی بیان پدرم رو راضی کنم که فقط تمرکزش رو بزاره روی راضی کردن پدرش...
رفتیم مشاوره و صحبتهایی با خانواده ها کردن که متوجه بشن اگر سد زندگی ماها بشن عواقب دردناکی خواهد داشت و رای جفت پدرها تا حدی برگشت...
پدر مهرداد تماس گرفت با پدرم و ازش اجازه گرفت تا منو تنها خونشون دعوت کنه و باهام حرف هایی بزنه و پدرم قبول کرد.
باورم نمیشد بعد اینهمه سال داشتم روبروی مردی مینشستم که تمام وجودم ازش میترسید. خود مهرداد اومد دنبالم و منو برد خونشون...
پدرش با روی باز ازم پذیرایی کرد و شروع کرد به صحبت کردن
ازم پرسید چی راجع به مهرداد میدونی چی باعث شده باهاش بمونی اینهمه سال؟
گفتم فقط و فقط وفاداری و حس مسئولیت مهرداد باعث شده اینهمه علاقه ام بهش شکل بگیره
گفت این پوشش برای چیه؟ خودت خواستی یا برای مهرداد این پوشش رو انتخاب کردی؟
گفتم این پوشش رو قبول کردم که دارم ازش استفاده میکنم و هیچوقت هم قرار نیست عوض بشه
گفت خیلی خوشحالم که میبینمت به نظر دختر عاقلی هستی، و خوشحالم که مهرداد کسی رو انتخاب کرد که اینهمه سال پاش وایسته
بغض داشت خفه ام میکرد هروقتی هم چشمام پر از اشک میشد ولی نمیذاشتم اشکام بریزه
حدود یک ساعت و نیم اونجا بودم و با پدرش حسابی حرف زدم و از خوبیها و بدی های مهرداد بهم گفت و در آخر که داشتم خداحافظی میکردم گفت به زودی با پدرت تماس میگیرم
تمام راه برگشت مهرداد رو بغل کرده بودم و گریه میکردم اونم یکم دور زد تا آروم بشم بعد منو رسوند خونه
اون شب برای اولین منو رسوند دم در خونه، وای که چه حس باور نکردنی ای بود... بهش گفتم مهرداد یعنی واقعا تموم شد اون روزای کذایی؟؟؟ گفت یه کاری میکنم انقدر تو خوشبختی غرق بشی که هیچوقت حتی یاد اون روزا هم نیفتی...
