۲۳...
این عدد برای من پر خاطره اس...
چون اولین روزی که دیدمش ۲۳وم بود
۲۳ومین ۲۳وم زندگیمونو که بهش تبریک گفته بودم همه برامون آرزوی خوشبختی کرده بودن
هنوزم وقتی ۲۳ رو یجا میبینم نفسم بند میاد...
شرکت رو بستیمو کلی هم قرض بالا آووردیم و وام گرفتیم که قرضا رو صاف کنیم
هنوز از پدرش مخفی بودم و بیشتر وقتشو با پدرش میگذروند تا یه وقت بهمون شک نکنه.رفتیم پیش مشاور برای اینکه ببینیم چیکار کنیم با ادامه این زندگی...
بهم پیشنهاد داد که ظاهرمو عوض کنم و طوری بشم که پدرش دوست داره، چادری شدم ☺ خیلی برام سخت بود چون برای همه سوال میشد که چرا من چادر سرم کردم اما دلمون میخاست به هر قیمتی به هم برسیم. کاملا حس میکردم دوستم نداره چون دیگه میتونست بدون من سر کنه ولی من نمیتونستم...
یک روز که باباش برای خرید رفته بود منم به نحوی که انگار اتفاقیه رفتم اونجا و منو دید
خیلی سریع به مهرداد واکنش نشون داده بود و گفته بود شیدا رو دیدم و پوشش عوض شده...
مهرداد بهش گفته بود میخوایم با هم ازدواج کنیم، پدرش باز هم مخالفت کرده بود ولی برای رفتن پیش مشاور راضی شده بود. قرار شد توی یک روز با ساعتهای مختلف بریم پیش مشاور...