2733
2739
عنوان

داستان زندگی من- قسمت ۲۲

686 بازدید | 5 پست

شروع کردیم به کار کردن و خیلی هم داشت خوب پیش میرفت و کلی هم نقشه برای آینده ریخته بودیم، اما یک روز که توی شرکت بودیم باباش اومد اونجا...

ما چون ارباب رجوع نداشتیم در شرکت رو میبستیم و اون روز در رو باز نکردیم و مهرداد گفت به فرناز زنگ بزن و بگو بابام رو بکشونه جایی تا تو فرصت کنی از اینجا بری

خیلی حس بدی داشتم همچنین به فرناز اعتماد نداشتم ولی این کارو کردم

پدرش رفت و قضیه به خیر گذشت اما فرناز بعدش بهم زنگ زد و کلی گلایه کرد از زندگی و گفت دیگه بعد اون مراسم کوچیک مراسمی نگرفتن و بدون عروسی رفتن خونه خودشون و اون خونه هم نصف نصف پول گذاشتن و خریدن و مجبور شده همین اول زندگی همه طلاهاشم بفروشه...

خیلی ناراحت بودم از اینکه من حتی همچین جایگاهی هم نداشتم تو خانواده مهرداد...

هر زمانی توی رابطمون پای فرناز و رامین وسط کشیده شد یه مشکلی برامون پیش اومد. این دفعه هم مثل دفعات قبل یکهو مهرداد گفت پدرم برای جایی کار جور کرده و من دیگه میخام شرکت رو ببندم و خرج الکیه در صورتی که واقعا کارا داشت خوب پیش میرفت، هرچقدر من و دوستش بهش اصرار کردیم و گفتیم اصلا تو نیا ما خودمون شرکت رو میگردونیم میگفت نه...

بهش گفتم اگه مشکل منم من دیگه نمیام اینجا شما باشید حیفِ این شرکت گفت نه باید ببندیمش...

شرکتمون تازه نفس گرفته بود که از نفس انداختیمش...

خب؟

دیدم همه نوشتم گفتم منم بنویسم شاید معجزه شدو اونموقع ک تاریخ 1399/9/9شد حامله باشم و بچم سه ماهش باشه خداجونم خیلی ممنونم از داده هاو نداده هات اما تروخدا منو لایق مادر شدن ببینو نزار بیشتر از این حسرتشو بکشم😢😳😳 خدایا حافظ عزیزانم باش😍😍همسر جانم زیر سایه ات خوشبخت ترین بانوی جهانمممم😍😍😍

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  11 ساعت پیش
توسط   niهانیتاha  |  10 ساعت پیش