شروع کردیم به کار کردن و خیلی هم داشت خوب پیش میرفت و کلی هم نقشه برای آینده ریخته بودیم، اما یک روز که توی شرکت بودیم باباش اومد اونجا...
ما چون ارباب رجوع نداشتیم در شرکت رو میبستیم و اون روز در رو باز نکردیم و مهرداد گفت به فرناز زنگ بزن و بگو بابام رو بکشونه جایی تا تو فرصت کنی از اینجا بری
خیلی حس بدی داشتم همچنین به فرناز اعتماد نداشتم ولی این کارو کردم
پدرش رفت و قضیه به خیر گذشت اما فرناز بعدش بهم زنگ زد و کلی گلایه کرد از زندگی و گفت دیگه بعد اون مراسم کوچیک مراسمی نگرفتن و بدون عروسی رفتن خونه خودشون و اون خونه هم نصف نصف پول گذاشتن و خریدن و مجبور شده همین اول زندگی همه طلاهاشم بفروشه...
خیلی ناراحت بودم از اینکه من حتی همچین جایگاهی هم نداشتم تو خانواده مهرداد...
هر زمانی توی رابطمون پای فرناز و رامین وسط کشیده شد یه مشکلی برامون پیش اومد. این دفعه هم مثل دفعات قبل یکهو مهرداد گفت پدرم برای جایی کار جور کرده و من دیگه میخام شرکت رو ببندم و خرج الکیه در صورتی که واقعا کارا داشت خوب پیش میرفت، هرچقدر من و دوستش بهش اصرار کردیم و گفتیم اصلا تو نیا ما خودمون شرکت رو میگردونیم میگفت نه...
بهش گفتم اگه مشکل منم من دیگه نمیام اینجا شما باشید حیفِ این شرکت گفت نه باید ببندیمش...
شرکتمون تازه نفس گرفته بود که از نفس انداختیمش...