یه مدتی همینجوری گذشت و من کارم شده بود گریه و زاری
دیگه از زمانهایی که مرداد ازم میگرفت خیلی گذشته بود و شده بود ۳ سال ... ولی هرچقدر که میگذشت تو باتلاق حماقت فرو میرفتم و انگار با اینکه نمیدیدمش بهش وابسته تر میشدم
تبدیل شده بودم به یه دیوونه، هروقت خبر ازدواج کسی رو میشنیدم تا حد مرگ خودمو میزدم، البته نه تنهایی، جلوی مهرداد. دوست داشتم خورد شدنمو ببینه... درسو ول کرده بودم و هیچ جا نمیرفتم جز پیش مهرداد، هردفعه ام که میرفتم پیشش دعوا بود و کتک کاری... ولی انگار نه میتونستیم جدا شیم و نه میتونستیم با هم ادامه بدیم. بدترین برزخی که تو کل زندگیم توش گیر کردم و ثانیه ای حاضر نیستم برگردم بهش...
خیلیا از رابطه من و مهرداد با خبر بودن و حالا هم متوجه کمرنگ شدنش شده بودن، ولی مهرداد بهم اجازه نمیداد لام تا کام برای کسی تعریف کنم
تا اینکه یکی از دوستای خانوادگیشون که من رو میشناخت یه روز که من پیشش بودم زنگ زد به مهرداد و گفت کم پیدایید و بیاید بریم بیرون، مهرداد اصلا قبول نمیکرد ولی اون هرجوری بود راضیش کرد
با هم رفتیم بیرون و بهمون پیشنهاد کار داد. گفت یه دفتر بزنیم و از کارخونه جنس بگیریم و توی بازار بفروشیم
انقدر خوشحال بودم که انگار جون دوباره ای گرفته بودم
از فرداش افتادیم دنبال کارای ثبت شرکت و خرید برای شرکت و جا برای شرکت. حدودا یک ماه طول کشید تا شرکت راه افتاد...