2737
2739
عنوان

داستان زندگی من- قسمت ۱۵

774 بازدید | 6 پست

فردا صبح اول وقت مهرداد به بابام زنگ زده بود و فقط بهش گفته بود برای امر خیر میخوام مزاحمتون بشم، پدرمم تزدیکای ظهر باهاش قرار گذاشت، از صبح تا ظهر من و مهرداد فقط داشتیم حرفامونو با هم هماهنگ میکردیم که یوقت جلوی بابام سوتی نده...

بالاخره ظهر شد و مهرداد رفت پیش بابام!

کل حرفهاشون ۲۰ دقیقه طول کشید ولی برای من اون ۲۰ دقیقه اندازه ۲ ساعت طول کشید. بعد از اینکه از پیش بابام اومد سریع بهم زنگ زد و همه چیزو تعریف کرد، گفت بابات گفته بدون خانوادت به هیچ وجه امکان نداره و هرچقدر بهش گفتم شیدا رو دوست دارم و خوشبختش میکنم و درآمدم رو براش توضیح دادم گفته امکان نداره

گفتم من میدونستم بابام قبول نمیکنه ولی دوست نداشتم نری، میخاستم بری و خودت ببینی که راست میگم

گفت ولی من دست نمیکشم ازت، بازم میرم پیشش...

دیگه پدرم اومد خونه و مجبور شدم تلفن رو قطع کنم.

جو سنگینی موقع نهار خوردن تو خونه حاکم شده بود و بابا برای یه لحظه ام سرشو بالا نمیاوورد و اگرم سرشو بالا میاوورد منو نگاه نمیکرد...

نهار که تموم شد رفت تو اتاقش و من رو صدا کرد

رفتم داخل اتاق و گفتم جان؟

گفت بشین میخام باهات حرف بزنم

نشستم و هیچی نگفتم

گفت همه از اول که مادرت حامله بود میدونستن من دختر دوست دارم و دو تا بچه اولم که پسر شد میگفتن نا شکری نکن حتما حکمتی هست که خدا بهت دختر نمیده و دختر داشتن یه حس پر مسئولیته و شاید تو چون احساساتی هستی از پسش بر نمیای که خدا بهت دختر نمیده ولی من با اعتماد به نفس به همه میگفتم من از پسش بر میام و انشالا که بعدی دختر بشه، ینی اگه تو هم دختر نمیشدی شاید الان ۴ تا بچه داشتم! فکر میکردم دختر داشتن فقط شونه کردن موهاش و خوابیدنش رو پاهامه...(سرشو آوورد بالا و تو چشام نگاه کرد و گفت) به روزی که عاشق بشی فکر نمیکردم...

انگار یه سطل آب یخ ریختن روی من!

گفت مطمئنا همه حرفهامونو لام تا کام برات تعریف کرده، بدون اگه بهش گفتم بره با خانوادش بیاد بخاطر این بود که اگه از خانوادش بگذره یک روز از تو هم میگذره، تو نباید بزاری خانوادشو ول کنه. از طرف خودت این حرف رو بهش بزن که بره با خانوادش صحبت کنه بگه هیچ حمایتی از طرفشون نمیخواد ولی نمیخواد هم بدون اونها بیاد جلو...

بابامو بغل کردم و گریه ام گرفت انقدر که خوبه، میدونستم که میتونست خیلی بد تر از اینها باهام برخورد کنه ولی بخاطر دلم این کارو نکرد... خیلی به داشتنش افتخار کردم و یک لحظه با پدر مهرداد مقایسش کردم که چقدر بچه گانه با زندگی بچه اش برخورد کرد و فقط ناراحت مهرداد بودم...


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687