ترسناک خنده دارم بگم ...
چند وقت پیش خونه مادر همسرم بودیم خواهر همسرم داشت تعریف میکرد تو سفر شب رفته بودن بیرون و یه چیز وحشتناکدیده بودن و اینها ...
خلاصه شب شد خوابیدیم من و همسرم خوابمون نمیبرد داشتیم حرف میزدیم .. من روبه در اتاق خواب بودم و همسرم روبه من پشت به در به پهلو .. داشتم میگفتم من که باورم نمیشه سیما چیزی دیده باشه و توهمه و اینها .. تا این رو گفتم دیدم یه نفر تو چارچوب در حاضر شد.. موهای بلند ریخته روی شونش ... مردم ها مردم .. حالا برقها هم خاموش .. من ترسیدم نمیتونستم حرف بزنم همسرم که از قیافه من میترسید برگرده ... جفتمون هم رو چنگ میزدیم خخخ . یه بار بر ق رو رو شن کرد .. مادر همسرم بود فکر کرده بود همسرم داره هزیون میگه تو خواب ...
خلاصه ایشون که رفت بخوابه همسرم رفت یه لیوان اب اورد حلقه من رو انداختیم توش خوردیم حالمون بهتر شه