حدودا شش هفت ساله ازدواج کردم.
همیشه آدم خوبی بودم و کینه ای نبودم.
یه روز زنعموم برگشت گفت از خانواده شوهرت راضی هستی گفتم بله خوبند گفت خودت خوبی که همه رو خوب میبینی.
بفکر فرو رفتم بعدش اتفاقاتی افتاد که فهمیدم راست میگه.
اگر خوب نبودم و آدم کینه ای بودم بدیاشونو میدیدم و به رو میوردم.اتفاقی که افتاد باعث شد که عوض بشم.
حالا چند روزه دارم همه بدیای این چند سالو مینویسم که یادم بمونه و تصمیم گرفتم دیگه مثل سابق نباشم. اگه دوست دارید بدونید دارم بدیهاشونو تایپ میکنم. بخونید ببینید حق با منه یا نه.