امشب رفته بودم خونه پدرم و رفتم توی اتاقی که زمان مجردی برای من بود نگاه به وسایلشان کردم یه آنی دلم ریخت پایین دیدم چقدر دلم تنگ شده برای خونه پدری دلم تنگ اتاق بودم چه دورانی رو توش گذراندم چه شب تا صبح هایی که تو اتاقم درس خوندم چه روزهای شاد چه روزهایی غمگین دلم خونه پدرم رو خواست ..یادم اومد ظهرها همیشه بابام از سر کارش که می اومد همیشه ماست دستش بود و ما چقدر سر به سرش میزاشتی دلم تنگ شبهایی که برادرم می اومد و برای صبحانه نظرسنجی میکرد که حلیم عدسی و یا خامه و هر کدوم رای میاورد و فرداش میخرید و هر موقع بیدار میشدیم سهمون بود و می خوردیم .... با اینکه زیاد با مادرم اختلاف داشتم اما دلم برا همون غر ها هم تنگ شده بود اون موقعها کلید اگه جا میزاشتی با راحت میامدیم چون می دونستیم یکی خونه است و و باز میکنه امن تازه عروسی کردم میخوام بدونم خانمهایی که مثلن ده سال هم هست ازدواج کردم یاد خونه پدرشوهر می افته دلشون تنگ میشه ؟ خونه بابام خیلی راحت بودم بی دغدغه چی بود اومدم خودم رو گرفتار قوم لجوج کردم