پریشب رفتم خونه مامانم شوهرم زنگ زد گفت دارم میام دنبالت گفتم باشه دارم آماده میشم بعدش که اومده تو کوچه نه زنگ زد بهم نه در زد بگه بیا بریم هیچی وایساده تو کوچه تو ماشین بعد یه ربع زنگ زد گفت چرا نمیای بیرون ؟ بدو بدو رفتم سوار شدم
متل بمب منفجر شد که من یه ربعه تو کوچه ام تو تو خونه بابات نشستی نمیای بیرون
گفت اگه بخاطر بچه ها نبود میزاشتم میرفتم
منم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم
همیشه همینجوریه منکه میرم خونه مامانم هروقت یکم دیر کنم میزاره میره
الانم دو روزه قهریم دیشب اومد آشتی کنه جوابش ندادم