چند روز پیش خونه مادر شوهرم بودیم
جاریم و شوهرش و شوهر من تو اشپزخونه نشسته بودن حرف میزدن بعد من مانتو مو پوشیدم یه دستم و حلقه کردم دور ستون اپن داشتم به حرفاشون گوش مبدادم
یهو سرم و کردم طرف راست یه دست دیدم داره تکون میخوره😳
با صدای بلند گفتم یاااا ابولفضل این دست کبه😥
در صدم ثانیه یادم اومد دست خودمه😐👍
یهو دیدم سه تاییشون وسط اسپزخونه دارن از حال میرن
خدایی خودم بودم تو دلم میگعتم این دختره اسکولترینه
دیگه نمیدونم اونا تو دلشون چی گفتن اله اعلم😁👍