الان با خواهرم حرف از فیلم مغزهای کوچک زنگ زده زده شد یادش افتادم درسته خاطره تلخه ولی دوس دارم بگم یکم سبک شم
پانیک داشتمو نمیدونستم چیه، از تاریکیو جاهای بسته وحشت داشتم
شوهرم اصرار داشت که بریم سینما فیلم مغزهای کوچک زنگ زده رو ببینیم، منم نگفتم نه چون نمیخواستم بخاطر من از تفریحاتش بگذره
هردفه که گفت یه جوری پیچوندم ولی یه روز وقت خالی کرد بریم دوتایی منم چیزی نگفتم رفتیمو یکم خوراکی خریدیم نشستیم جمعیتم خیلی کم بود لامپارو خاموش کردو فیلم شرو شد، داستان داغونی داشت منم خوراکیام تموم شده بود 😄کم کم حس کردم حالم داره بد میشه اینم بگم اصلا اهل فیلم نیستم مخصوصا اینجور فیلما شوهرمنم عاشق فیلمو سینماس