از کوچیکم بگم همیشه غم وغصه و دربدری پدرم همیشه یه کار درس حسابی نداشت و تو عذاب بودیم و عذابایی که کسی فکرشم نمیکنه کاش حوصله داشتم زندگیم بگفتم جالب و غم انگیز ولی مشکل الانم باشوهرمه ادمی که اونم درامدش کمه و میترسه خرج کنه بازور نوشتم کلاس ارایشگری الان دبه دراورده میگه پولش زیاده میگه تو به من نگفتی چقدر هزینشه درحالی که گفتم من مجبور بودم برم کلاس چون هم خیلی افسردم هم بی پول ولی حالامسخرم میکنه میگه بری اینهمه پول هدر بدی بعد بشینی تو خونه صدتا ارایشگاه هس تو یه شهر کوچیک بچه بگم من بخاطر ارزوه هام مجبور به کارم نه میتونم لباس نو اونجور که دوس دارم بخرم نه لوازم ارایش همیشه خدا این فقیری احساس میشه از سر ناچاری رفتم کلاس حالا میخوام پول فسطی که دادم از مربی پس بگیریم چون اگه برم وموفق نشم حرفای شوهرم رو اعصابمه نه یه دکتر درس حسابی میتونم برم با سن کم مجبور شدم طبیعی بچه بیارم وصدتا مرض تحمل کنم خیلی دلم شکسته اون از بابام که پول کتاب کمک درسیم نداشت مجبوری زود ازدواج کردم اینم از شوهر