از طرفی همسرم دیگه بهانه گیر شده بود ، کم کم مشروب و عرق خوردنش رو شد و من مصمم شدم برای جدایی اما میترسیدم
ترس از پذیرش خانوادم
ترس از اینکه امیر بزاره بره دوباره
ترس از اینکه مامانم دق کنه از تصمیمی که گرفتم ولی دلو زدم به دریا و وسایلامو جمع کردم رفتم خونه بابام و گفتم میخوام جدا شم
سه ماه درگیرش بودم پدرم پشتم بود و میگفت فقط جدا شو چون از سمت همسرم و خانوادش خیلی بی احترامی دیده بودناما من با اینکه امیر رو دوست داشتم از تنها گذاشتن همسرم دلم میسوخت، از عمری که تو اون زندگی گذاشته بودم دلم میسوخت شبو روزم شد گریه و دیازپام و .... هرچی با همسرم صحبت کردم التماسشو کردم خوردن مشروباتشو ترک کنه نکرد ولی اخرش موفق به جدا شدن نشدم و همسرم به غلط کردن افتاد همه چیو پذیرفت و من آشتی کردم اما دلم پبش امیر بود