شوهرم شبا ديرميادخونه
الان بهش زنگ زدم ميگ مشتري دارم نيم ساعت ديگ ميام خودم خوب ميدونم ك منوميپيچونه خداميدونه كجايه
حيف ماشين ندارم برم در بنگاه دستشو رو كنم
افتادم تو ي شهر غريب بدون خانواده هرروز توخونه ناخناموميخورم نگا در و ديوار ميكنم گريه ميكنم
بيرون نميزاره تنهايي برم
بخداخسته ام