2733
2734

قسمت۴۰:یه لباس حاملگیه حریرخیلی خوشگل خریدم باامیدبچه هارفتیم عروسی بااینکه چندسال بودعروسی نرفته بودم ولی هیچ شورشوقی برای رفتن نداشتم امیدهم بدترازمن بودقشنگ معلوم بودرواجبارداره میاد

همش میگفت یاسمن مراقب خودت باش حرفی هم شنیدی به روی خودت نیارمیدونستم منظورش مادرشه

خلاصه اون شب راهی تالارشدیم وقتی رسیدیم نویدهمراه امیدرفت سالن اقایون من ونگینم هم رفتیم سالن خانمها

باینکه مهمون خیلی زیادی دعوت کرده بودن وشلوغ بودولی زن عموی امیدتامن رودیدامدپیشوازم بهم خوش امدگفت

بعداحوالپرسی بازن عموی امیدبدون نگاه کردن به اطرافم اولین میزخالی روانتخاب کردم بانگین نشستیم نمیدونم چرااسترس داشتم دلم شورمیزدسعی میکردم بامیوه خوردن وگوشی خودم روسرگرم کنم

یکساعتی گذشته بودکه نگین گفت دستشویی دارم باهاش رفتم سمت سرویس چندنفری منتظربودن منم دست نگین تودستم بودمنتظربودیم

بعدازپنج دقیقه دریکی ازسرویس بهداشتی هابازشدمادرامیدامدبیرون نگاهامون توهم قفل شد

مادرامیدازدیدن وضعیت من بااون شکم شوکه شده بودفقط نگاهم میکردباحرف نگین که گفت مامان جون خوبی به خودش امدبغلش کردولی محل من نذاشت

دیدم نگین بغل مادربزرگش گفتم نگین جان من میرم میدونی که کجانشستم زودبیا

باورتون شایدنشه تابرسم رومیزهمش میترسیدم مادرامیدبازم هم ازپشت موهام روبکشه

امیدانگاراسترسش ازمن بیشتربودمدام پیام میدادخوبی منم مینوشتم نگران نباش خوش بگدرون

نیم ساعتی گذشت دیدم نگین نیومدرفتم سمت سرویس بهداشتی ولی کسی نبودرومیزهارونگاه میکردم ببینم کجاست که یدفعه یه صدای اشنابهم سلام کردوقتی برگشتم دیدم پریسازنداداشم

برعکس مادرش بغلم کردگفت خوبی داری مامان میشی

منم دلم براش خیلی تنگ شده بودبوسش کردم حال داداشم بچه هاروپرسیدم که گفت داداشت کارداشت نیومدمن تنهابابچه هاامدم نگران نگینم نباش ته سالن بابچه هاداره بازی میکنه

پریساخیلی اصرارکردبرم رومیزشون بشینم ولی بخاطرمادرامیدقبول نکردم تنهارفتم رومیزنشستم

نیم ساعتی گذشت که پریسابابچه هاش ونگین برای خوردن شام امدن پیشم

بعدازخوردن شام پریساآدرس خونه روگرفت گفت دیگه تنهات نمیذارم

فردا میخوام بیام خونه ی داداشم اگرامیدباتوخوشبخت ماحق نداریم دخالت کنیم ودیگه به حرف مادرم گوش نمیدم

فرداش پریساباکلی کادوبرای خودم وبچه هاامددیدنم یه روزکامل کنارم بود

کلی هم بهمون خوش گذشت پریساگفت توخونه ی ماهمه پشت توهستیم ومادرم مجبوربه خواسته ی امیداحترام بذاره...

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت آخر:آمدن پریسابه خونه ی ماباعث شدپدرامیدگاهی بهم زنگ بزنه حال خودم وبچه هاروبپرسه

روزهای اخربارداریم بودوبیشترشبهانمیتونستم بخواب گاهی تاخودصبح بیداربودم بیشتراوقات امیدهمراهیم میکردبیدارمیموندباهم ازگذشته حرف میزدیم وهرموقع بحث زندگی من باعمادمیشدمیگفتم حلالش نمیکنم چون خیلی چیزهاروبرات برعکس تعریف کرده امیدمیگفت گذشته هاروول کن به فکرآینده باش

بااینکه بارهابرای امیدتعریف کرده بودم اون روزدقیقاچه اتفاقی افتاده ولی نمیدونم چراحس میکردم امیدهنوزهم باورش نمیشه من بی دلیل وفقط برای خریدن اون سنتورلعنتی رفتم مغازه عمادوبعدازچندبارگفتن دیگه اصراری به باورکردنش نداشتم چون بی فایده بود

هرچندامیدبعدازازدواج هیچ وقت برای بیرون رفتن بهم گیرنداده

روزی که میخواستم برم برای زایمان پدرامیدخبرداشت وصبح زودامدنگین ونویدروبردخونشون منم باامیدرفتم بیمارستان

نزدیک ظهرایلیاپسرم به دنیاامدوقتی من روبردن توبخش خیلی ازهمکارهام امدن دیدنم بهم تبریک گفتن بااینکه دوربرم خیلی شلوغ بودوهمه هوام روداشتن ولی نداشتن یه همراه مثل بقیه اذیتم میکرد

امیدبااینکه قبلاهم تجربه ی پدرشدن روداشت ولی طوری رفتارمیکردکه انگاراولین باربودپدرمیشدکلی براش ذوق داشت

غروب بودکه امیدرفت تنهاشدم نمیدونم چرادلم گرفته بوددوستداشتم گریه کنم اشک توچشمام جمع شده بودبه سقف اتاق نگاه میکردم که متوجه شدم یکی وارداتاق شد

باورم نمیشدمادرامیدبودبایه سبدگل امده بوددیدنم

نمیتونستم بشینم مادرامیدگل روگذاشت کنارتخت بوسیدم بچه روبغل کردخیلی خوشحال بودم

بااینکه خیلی مغروربودولی اون شب بامهربونی بامن رفتارکردکمکم کردبچه روشیردادم جاش روعوض کرد

وتافرداکه مرخص بشم پیشم موند

وقتی هم رفتم خونه تاده روزآمدکنارمن وبچه هاموند

خودامیدهم ازاین تغییررفتارناگهانی مادرش تعجب کرده بودولی هیچ کدوممون به روش نیاوردیم

طوری رفتارمیکردیم که اصلادرگذشته هیچ اتفاقی نیفتاده وتابه امروزکه ایلیانزدیک دوسالشه هیچ وقت ازگذشته بامادرامیدحرف نزدیم ورابطه ام خداروشکرباخانواده امیدخیلی خوب شده

مادروپدرامیدخیلی کمکم میکنن ودرحال حاضرمادرسه تابچه هستم کنارهم خوشحالیم اززندگیم راضی هستم

هرزندگی سختی ومشکلات خودش روداره این ماهستیم که بایدقوی باشیم تسلیم مشکلات نشیم

میدونم میخوایدبدونیدبقیه چکارمیکنن

سانازباامیرازدواج کردبه زودی مادرمیشه وشب عروسی سانازفرشادرودیدم که بادخترخاله ی خودش نامزدکرده

ازعمادوزینب دیگه خبرندارم ونمیدونم هنوز زندان هستن یاآزادشدن


پایان

برای خوشبختی همه دعاکنیم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

اگه داستان زندگی خودته واقعا رمان خوبی میشه بفکرش باش و همچنین دست برادرت و زنش رو ببوس ک همیشه پشتیبان و حامیت بودن خیلی خیلی برادر خوبی داری قدرشو بدون که برات پدری کرده ان شالله خوشبخت باشید

2738
اگه داستان زندگی خودته واقعا رمان خوبی میشه بفکرش باش و همچنین دست برادرت و زنش رو ببوس ک همیشه پشتی ...

نه گلم داستان من نیست

برای خوشبختی همه دعاکنیم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز