صبح زنگ زد زندایی از کربلا اومده ساعت ۳.۵ بیا بریم خونش
من گفتم کار دارم،ساعت ۵ بریم
باز ساعت ۳.۵ دست خاله ی منو گرفته اومده،من گفتم کار دارم،خالم رفت،بعد رفتن خالم منم جوش آوردم گفتم چرا همیشه هرکاری خودت دلت میخواد انجام میدی،مگه من نمیگم فلان ساعت میام
اعصابم خورد شده:(