به یادآر شبی را که با بغض و گریه سر کردی و هر ثانیه انگار جان می دادی و تصور می کردی که این شب ، تمام نخواهد شد ،
اما صبح ، با تلنگر آفتاب بیدار شدی ، رسوبات سفید نمک را از روی صورتت تکاندی ، نفس عمیقی کشیدی ، از جایت بلندشدی و ایستادی تا قوی تر از روزهای قبل ، برای آرزوهایت ، تلاش کنی .
غصه ها همینقدر کوتاهند ،
و سختی ها همینقدر زودگذر ...
تمام شب ها صبح می شوند و تنها ؛ رسوب های خسته ای می مانَد برای تکاندن ...