وای خانما همش ازش فراری ام..
حالمو بد میکنه دیدنش..
مثلا دیشب شوهرم گفت بریم خونه مامانم ..رفتیم..کاملا معللوم بود ک و نش میسوزه..
موضوفع از این قرار بود که دیروز ظهر پدرشوهرم زنگ زد بیایین برریم بیرون..منم پا به ماهم .چجوری برم بیرون اخه .بیشعورا نمیفهمن هرهفته هم زنگ میزنن..شوهرمم گفت مهمونییم برا ناهار خونه مادره الهه..بعد این مادررشوهر ذلیل شدم از این ناراحت بود که ما رفتیم برا ناهار خونه مادرم..حتی میپرسید مادرت چی پخته بود..اصلا از رفتاراش و حرفاش معلوم بود . ..مثلا به شوهرم میگفت شکمش از خودش جلوتر راه میره و میخندید..خب من باردارم دیگه..منم محلش ندادم یکم رفتم توی اتاق دراز کشیدم و بعدش اومدم یکم نشستیم و اومدیم