ابجی گله الان یکماه از این ماجرای بالا میگدره ومن چقدر پیش خودم عصه خوردم هفته پیش رفتم خونه خواهرشوهر بزرگم بخاطر اینکه اونم همراه مادرشوهرم از کربلا اومده بود ویه بارم که شوهرم زنگزده بود به مادرش گوشی روگرفتم وبا مادرش صحبت کردم ولی اصلا اونا نه زنگی زدن ونه گفتن شما نارحت شدین یا اصلا چی شدین تو این مدت
۴روز پیش شوهرم زنگ زد به مادرش (مادرش باهاش سر سنگینه اما شوهرم میگه چند ماه بابام به رحمت خدا رفته گناه داره ماددم بزار زنگبزنم بهش)اونم همیشه سرسنگین جواب میده به شوهرم گفته بود روز اربعین نذری داریم بیایید روستا
دیشبم اون یکی برادرشوهرم زنگزده که بیایید نذری داریم نمیدونم چکار کنیم بریم نریم ؟
حالا میرین
اون برادرشوهرت که زنگ زده چطوره باهاتون
ما دیروز امروز رو تحمل کردیم نرفتیم الان خواهرشوهرهام وبرادرشوهرام روستاخونهی مادرشونن وجمعشون جمع ولی مادرشوهرم یا خواهرشوهر بزرگم نکردن یه زنگ بزنن که شمام بیایید
امشب تمام خاطرات گدشته اومدن جلوچشمم چقدر من بهشون احترام گداشتم ودورشون رو گرفتم اما به حال اینا هیچ فرقی نداره
اگ رفتی هم سنگین بشین بخور بیا کمک ام نکن درحد چای یا سفره ببر بیار
ابجی جونا بیایید باهام حرفبزنید الانی باشوهرمم بحثم شد هم اون وهم من داعونیم انگار توبرزخ گیر افتادیم
شما بودین میرفتین
نه والا محال بود برم
چه احترام ها که به این خانواده نزاشتم من چقدر کوچیکشون رو کردم اما اصلا حایشون نیست یا نمخوان بفهمن که توزحمت نندازن خودشونو
