شده مادرتون به زندگیتون حسادت کنه؟
هروقت ی خبری از پیشرفت زندگیم بهش میدم بطور واضح حسادتشو میبینم،یادمه پدرشوهرم اینا خونشونو فروختن و ماهم شریک شدیم ک خونه ای با دو واحد مستقل بگیریم ک یکیشو ما بشینیم،وقتی فهمید جدا دیدم که ناراحت شده از قیمتی که خونه فروش رفته و بداخلاق شده بود
امروزم داشتیم با واتساپ حرف میزدیم باهم بهش گفتم که شوهرم داره یه مغازه رهن میکنه ساندویچی بزنه هیچی نگفت فقط اینو فرستاد😳 بعد کلی نوشت برا کی؟ گفتم برا خودش بازم سین کرد جوابی نداد،براش نوشتم چی شد رفتی؟ بعد بعد پنج شیش ساعت اومده نوشته مگه پولشو دارین؟
وضعشون خوبه دارن برا داداشم مغازه میسازن بابام ی مغازه ی درجه یک ساخته واسه داداشم ما ادعای هیچی نمیکنیم هیچی هم ازشون نمیخوایم حتی کوچکترین کمکی اونوقت اینهمه از پیشرفت زندگیه دختر خودش ناراحت میشه
توروخدا بگید چی باید گفت ب همچین ب اصطلاح مادری،هرکی بود الان کلی خوشحال میشد میگفت بسلامتی ایشالا که رزق و روزی تو و خدا زیاد کنه...تازه بخدا همش با وام انقد داریم قسط میدیم ک چیزی برا خوردن بزور میمونه.هرکی بود الان دامادشو حلوا حلوا میکرد میزاشت رو چشاش ک از صب تا بعدظهر ی جا بعدظهر تا۱۲شب هم خودشو گیر داده ی جا دیگه...شماهم مادراتون اینجورین؟بنظرتون چی باید گفت بهش؟قلبم اذیت شد واقعا،براش نوشتم فک کردم خوشحال میشی بشنوی بلکه یکم خجالت بکشه