ساعت یازده شب رسید خونه...
کلی قبلش گریه کرده بودم تو تخت ..صدای درو شنیدم چراغ رو خاموش کردم خودمو زدم بخواب من عادت دارم پتو رو سرم میکشم
تا دوازده و ربع نیومد تو اتاق
اومد چراغو روشن کرد
متکاشو برد رفت جلو تلوزیون
یه ساعت گذشت هی با گوشیم ور میرفتم
دلم میخواست صورتشو ببینم
دلم واسه صورتش تنگ شده بود یه هفته س ب صورتش نیگا نکردم
یدفه انگار یه حسی درونم بیدار شد یه حسی شکل روزای اول عاشقیم
ریسک کردنام
از خط قرمز گذشتنام
دلتنگیم واسه دیدن صورتش
جالب بود اون ادمی ک واسش اینکارا رو میکردم الان اتاق بغلیم بود
و من یه هفته س سر یه بحث احمقانه نیگاشم نمیکنم
باز خودمو تو پتو پیچیدم
دیگ مطمین بودم میخوام چیکارکنم
بلند شدم موهامو سفت بستم
رفتم سمت پذیرایی
غم انگیز بود تصویر خونه
تلوزیونی ک داشت بین یه فضای سرد خودنمایی میکرد
بین تاریکی یه پذیرایی که رو میزش هیچ شامی نچیده بودیم
رو گازش هیچ غذایی نپخته بودم
جلو تلوزیونش هیچ چایی نخورده بودیم
قبلش سلامی نکرده بودیم
جلو تلوزیون خوابش برده بود
حتی قبلش ابم نخورده بود
دست کشیدم تو موهاش بیدار نشد
پیشونیشو بوسیدم بازم خواب بود
یه دل سیر نیگاش کردم
عقل میگفت طناز برگرد تو اتاق تا خوابه
اما دستاش..
دستشو محکم گرفتم
پلکش لرزید نیگام کردم یه لحظه باز خوابش رفت
به ثانیه نرسید دستمو محکم فشار داد
اون لحظه فقط تو دلم گفت شکر که هستش
قدر بدونیم....