کوچلوی من خدافط
وقتی مامانی انتظارشو نداشت اومدی تو وجودم
مامانی کلی خوشحال بود
برات لباس نو گرفته بود که لبس کهنه نوزادی برادرات رو نپوشی
وقتی اومدی با لباس تازه بیای بغل مامانی
حالا من لباساتو چیکار کنم عزیز دل مامان
انتظارشو نداشتم تنهام بزاری کنجد مامان
از حرف های بابایی ناراحت شدی
به خدا بابایی منظوری نداشت یکم فشار زیادی روش بود
مامان و داداشی اومده بودن صدای قلب کوچلوتو بشنون اما تو خیلی وقت بود مامانو تنها گزاشته بودی 😭😭😭😭😭