گفتمت که چندروزه اومدم خونه بابام اینا.شوهرمم اومد باهام چندساعتی بود برگشت شهرخودمون..دیگه خلاصه سرکار و اینا.دیشب دیدم اصلا خبری ازش نبود.منم رفته بودم دورهمی همسایه ها😂
بعد خلاصه ساعت ۱۱زنگید گف زنگ زدم ب خواهرم ببینم کجان گفته فلانی(شوهرش) دستش درد گرفته سرکار گیر کرده و اینا گفت دیگه رفتم سراغش..دیدم تاندون دستش کشیده شده.گفت زن و بچشم اومدن رفتیم بیمارستان...گفتم اهااا پ کلا نبودت.
دیگه هی قسم و آیه که بخدا گیر بودم و فلان...گفتم بیخیال و قطع کردم...دیگه ۱ زنگ زد گفت هنو شامم نخوردم.منم یکم خودمو گرفتم هی گفت بخدا حالش بد بوده نمیشد تنهاش بزارم...
منم مامانم گفت زیاد کش نده...خب شوهر خواهرش بوده چ عیب داره بردتشون.
گفتم این دم اخری ک مراسم داریم اوقات تلخی نشه