2737
2739

چرا رفتی چرا من بیقرارم😭عررررررررر 😢😭ی هفت هش سالی میشه ب رحمت خدا رفته شمام حاطراتی دارین بگین 

سنگ شانس من ... سنگ توالته😒

پاییز ، رسالتش یادآوریِ خاطره هاست . آدم را پرت می کند وسطِ خاطراتِ خیلی دور .

کنارِ آدم هایی که نیستند ، میانِ خانه ای که نیست و حال و هوایی که تکرار نخواهد شد .

یادش بخیر ! خانه ی قدیمیِ مادربزرگ و آن حوضِ آبیِ میانِ حیاط ...

تخت چوبیِ کهنه ای که تویِ ایوانش بود و هر شب روی آن دراز می کشیدیم ، آسمانِ بی نقاب و پر ستاره را تماشا می کردیم و غرق در تخیلاتِ کودکانه مان می شدیم .

دلم برایِ خواب هایِ بی دغدغه ی خانه ی مادربزرگم تنگ شده ، برایِ صبح هایی که پنجره ی چوبیِ اتاق باز می شد و با هیاهویِ گنجشک ها بیدار می شدیم و با نسیمی خنک و روح نواز ، خواب از سرمان می پرید ...

مادربزرگم هر روز صبحِ خیلی زود ، حیاطِ خانه را آب پاشی می کرد و من می مردم از بویِ تندِ کاهگلی که فضای خانه را پر می کرد ، من می مردم برایِ قربان صدقه و بوسه هایِ صبح بخیرِ مادربزرگ !

دلم هوس کرده کودک باشم و به هر بهانه ی کودکانه ای تمامِ بغض هایِ ته گرفته ی این روزهایم را زار ، زار اشک بریزم . مادربزرگ ، دستِ مرا بگیرد ، به پستویِ خانه ببرد و مثلِ همیشه بگوید چشمانت را ببند و گوشه ی پیراهنم را پر از شکلات کند و من با ذوقی کودکانه ، اشک هایم را از گونه هایم پاک کنم ، گوشه ی دنجی بنشینم و دور از چشمِ بچه هایِ فامیل ، شکلات هایم را بخورم و فارغ از تمامِ غصه های زمانه شوم .

دلم برایِ کودکی ام و صفایِ آن خانه ی قدیمی ،

دلم برایِ مادربزرگم تنگ شده .

کاش آدم هایِ خوبِ زندگی ، همیشگی بودند .

کاش ما ، بزرگ نمی شدیم ،

کاش تویِ همان دوران ، در دلِ همان سادگی ها ؛

جا مانده بودیم .


مادربزرگم به سامرا میگه سمیرا..به اسنپ میگه عصمت

٩شهریور ٩٨بچموشش ماهه زایمان کردم و ازدست دادم😔ولی خدابعد٨ماه یه دختر خوشگل بهم داد😍باوجود واریکوسل شوهرم که نه دارویی مصرف میکنه نه عمل میکنه😡هردوبارم بایه باراقدام باردارشدم...تاخدانخادبرگ ازدرخت نمیفته☺️خدایاشکرت 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

مادر بزرگم به وایتکس میگف فارتس.پسرعموم همش سر به سرش میذاش میگف ننه کابینتو با چی دستمال میکشی اونم میگف ننه با فارتس و آب.آخی هر دوشون فوت کردن خدا بیامرزشون

تکرار همه چیز در این دنیا ملال آور است.امایاد تو مانند نفس تضمین زندگیست..

اخی،،،بابابزرگ منم عمدا کلماتو اشتباهی میگفت که ما بخندیم،،،خیلی مهربون بود تابلو زیرچشمی نگاه میکرد،،،،،،بهش میگفتیم بایی،،،،از هر جا که صداش میزدیم بایی جواب میداد جان بایی،،،،جانباز بود ترکش خورده بود تو شکمش،،،،تپلی و دوست داشتنی بود همیشه نماز میخوند،،،،خدا رحمتش کنه خیلی مهربون و پاک بود،،،دستاش همیشه میلرزید میخواست صورتمو با دستاش بگیره دستاش میلرزید هر وقت یادش میفتم گریه ام میاد دلم خیلی براش تنگه

2738
امروز مامانبزرگم اومده بود خونه بابام نگاش میکردم اصلا برام غیر قابل باور بود که یه روز نباشه،،،،دوس ...

خوشبحالت ک داریش من مان بزگ نمونده واسم جز یدونه بابا بزرگ اونم تلخعع تلخه

سنگ شانس من ... سنگ توالته😒

من خیلی ادم بیشعوری بودم اولین نوه پسری بود و ننجونم عاشقم بود همه چیزای خوشمزه رو نکه میداشت واسه من همش میگفت بیا پیشم بیا کنارم بخواب بیا موهاتو شونه کنم بیا موهاتو ببافم همیشه میگفت وقتی میاید پیشم بعد اینکه میرید چن شب گریه میکنم از دلتنگیت تا برام عادی بشه که رفتین اما منه احمق همیش از این همه محبتش فراری بود همش ازش فاصله میگرفتم الان ۵ ساله که دیگه نیست و من حسرت تمام اون روزا به دلم موند که یه دل سیر بقلش کنم بگم منم خیلی دوست داشتم و دارم اما نمیدونم چرا هیچ وقت بهش نمیگفتم😭

یادمه تو خونه که قهر میکردم جول و پلاسمو جمع میکردم بی خبر میرفتم خونه بابابزرگم ،،،،تا در میزدم دروباز میکردن مامانبزرگم از حالت چشمام میفهمید یه چیز شده بهم میگفت دیگه چی شده مادر؟؟؟میپریدم تو بغلش گریه میکردم،،،بعد صبحش پشیمون میشدم میخوستم برگردم خونه بابابزرگم نمیزاشت میگفت بمون تا باباتو ادب کنم ،،بعد زنگ میزد بابامو دعوا میکرد میگفت بیا دنبالش،،بابامم که میومد مجبورمون میکرد همو ببوسیم و اشتی کنیم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز