2733
2739
عنوان

سرگذشتهای واقعی...

| مشاهده متن کامل بحث + 20032 بازدید | 247 پست

قسمت۲۹:باخوشحالی بچه روبغل کردم وخداروشکرکردم که یه پسرخوشگل وسالم بهم داده حامدبیروناتاق منتظربود

قابله رفت بهش چشم روشنی گفت اجازه دادبیادتو

اونم مثل من خوشحال بودوچشماش برق خاصی داشت 

بچه روبغل کردآروم پیشونیش روبوسید منم باذوق نگاه جفتشون میکردم

هرچندحامدتک تک دخترامون روعاشقانه دوست داشت وتاجایی که درتوانش بودبهشون محبت میکرد

حتی درحق علی هم هیچ وقت کوتاهی نمیکردواونم مثل پسرخودش دوست داشت

البته خوشحالیه من بیشتربابت بسته شدن دهن فک فامیل حامدبود

چون این چندسال بخاطردخترزابودنم خیلی بهم زخم زبون زده بودن وهردفعه توجمعشون بودم نیش کنایه میشنیدم

که میگفتن حامداجاقش کوره طوبی تاتونسته دورخودش دخترجمع کرده

به هرحال درنظرمن وحامدبچه هاهیچ فرقی باهم نداشتن

اسم پسرم روبه پیشنهادحامدعطا گذاشتیم وروزهای زندگی من کناریه خانواده پرجمعیت میگذشت وحسابی سرم شلوغ بود

اگرکمک مهربان دختربزرگم نبودبه هیچ کاری نمیرسیدم

هرچندخواست خداانگاربرای من چیز دیگه ای بود

چون وقتی عطا یکسال وچندماهش بودمن باز باردارشدم🙈 واقعا دیگه بچه نمیخواستم وحوصله بچه داری نداشتم

هرچفدرمن بداخلاقی میکردم وغرمیزدم حامد میخندیدبامهربونی باهام رفتارمیکرد

میگفت خواست خدااین بودکه ماصاحب فرزنددیگه ای بشیم

خلاصه اخرین فرزندمنم که دختربودبه دنیا امدواسمش روگذاشتیم صبا ((صبا همین خانمی هست که داره زندگینامه مادرش روبراتون تعریف میکنه واخرین فرزندخانواده است))

من توزندگی حامدصاحب۶تادخترشدم وسمانه دخترحامدهم مثل دخترخودم بودکه باوجوداون احساس میکردم۷تادختردارم ودوتاپسربه نام علی وعطا

رابطه بچه هاباهم خیلی خوب بودوازهمه مهمتراین بودکه من وحامد روخیلی دوستداشتن

به وجودشون افتخارمیکردم وخودم روخوشبخترین مادرروی زمین احساس میکردم باتمام سختی که کشیدم

حامدبعدازانقلاب توی سپاه مشغول به کارشد

اوضاع مالیه بدی نداشتیم ولی زمانی که جنگ شروع شد

حامدچندبارعازم جبهه شدوهردفعه که میرفت تازمانی که برمیگشت من میمردمم زنده میشدم وچندباری هم مجروح شدولی خیلی جدی نبود

وهردفعه که میخواست بره میگفتم حامد نرو

من روبابچه هاتنهانذاروقتی تونیستی مراقب ازبچه هابرام خیلی سخته

ولی حامدگوشش بدهکارنبودمیگفت وظیفه من درحال حاضرجنگیدن بخاطردفاع از سرزمینم وحفظ ناموسه

دفعه اخری که حامدرفت جبهه دلشوره داشتم ونمیدونم چرافکرمیکردم قرارمسیرزندگیم عوض بشه ومن چیزهای دیگه ای روتجربه کنم

یک ماهی ازرفتن حامدگذشته بود

یه روزسرظهریکی ازدوستاش امددرخونمون عطادربازکردگفت مامان دوست بابا امده باشماکارداره...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳۰:عطادربازکردگفت مامان دوست باباکارت داره

چادرم روسرم کردم دویدم سمت در

دستام ازترس میلرزید

رضادوست حامدبود

سلام کردم بعدازاحوالپرسی گفتم اقارضاحامدحالش خوبه؟

بنده خداکه متوجه حال خراب من شد

گفت حالش خوبه ولی مجروح شده وانتقالش دادن بیمارستان امدم بهتون خبربدم که چشم انتظارش نمونید

گفتم چی شده؟گفت ترکش خورده وادرس بیمارستان روبهم دادرفت

بچه هاروسپردن دست مهربان سفارشات لازم روبهش کردم رفتم بیمارستان

حامدازناحیه پامجروح شده بودوپاش روبسته بودن تادیدمش مثل همیشه لبخندزدحال من وبچه هاروپرسید

درجوابش گفتم همه خوبیم خودت خوبی کی مجروح شدی

گفت چندوقتی بیمارستان بودم ودیروزانتقالم دادن تهران

باتعجب گفتم چرا

گفت زخم پام عمیقه واونجانتونستن برام کاری کنن تاببینم جراحهای اینجاچکارمیکنن

اون روزتادیروقت پیش حامد موندم وبعدبرگشتم خونه

شام بچه هارو دادم وجاشون روانداختم خوابیدن ازنصف شب گذشته بودکه صدای زنگ زدامد

باخودم گفتم این موقع شب کی میتونه باشه

نزدیک درحیاط که شدم باصدای ارمی گفتم کیه؟ صدای حامدبه گوشم رسیدکه گفت طوبی بازکن منم باورم نمیشداون بیمارستان بستری بوداینجاچکارمیکرد

سریع در روبازکردم حامدبادوتاچوب زیربغلش امدتو ومنم هاج واج نگاهش میکردم

کمکش کردم رفتیم تواتاق گفتم حامدچی شده

گفت ازصبح سه تادکترمعاینه ام کردن وهرسه تاگفتن بایدپات قطع بشه وفردامیخواستن ببرنم اتاق عمل ولی من نمیخوام پام روقطع کنن مجبورشدم شبانه بیمارستان ترک کنم

نمیدونستم بایدچکارکنم اون شب تاصبح نتونستم بخوابم صبح که شدبرای خواهرحامدپیغام فرستادم گفتم فوری بیادخونمون

میدونستم خواهرش داروهای گیاهیه زیادی رومیشناسه واطلاعاتش ازمن بیشتره

وقتی خواهرش امدوزخم حامدرودیدگفت من تمام تلاش خودم رومیکنم ولی هیچ قولی نمیدم حامدچندماه خونه نشین شدوهرروزخواهرش باداروهای گیاهای که درست میکردمیومدوزخمش روپانسمان میکرد

شبیه معجزه بودوپای حامدظرف سه چهارماه خوب شدومانتیجه زحماتمون رودیدم

بعدازاین ماجرازندگیه من روال عادی خودش روداشت بچه هاکم کم بزرگ شدن واخرین دخترم صباکلاس پنجم بودکه حامدسکته مغزی کردویکطرف بدنش لمس شدبازهم کلی بدبختی کشیدم تاحالش بهترشدتونست روپاهاش وایسه ولی ۱۸سال کجدارمریزگذروند

وازاونجای که خداخیلی دوستداشت من روامتحان کنه

یه روزموقع عبورازخیابون یه ماشین باسرعت بالابهم زدودیگه چیزی نفهمیدم

وقتی به هوش امدم توبیمارستان بودم وپاهام رواحساس نمیکردم ونمیتونستم تکونش بدم ومیشنیدم که دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

قسمت۳۱ (آخر) :دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه

باشنیدن حرف دکترتوانم روجمع کردم که پاهام روتکون بدم

ولی به حدی دردم امدکه جیغ زدم باصدای من مهربان امدن سمتم گفت مامان خوبی

گفتم مگه من فلج شدم که بایدویلچرنشین بشم

گفت نه فلج نشدی ولی بخاطرتصادف زانوی دوتاپات واستخوان رانت خوردشده

دکترا هرکاری ازدستشون برامده برات انجام دادن

 ولی بخاطرزایمانهای زیادی که داشتی پوکی استخوان گرفتی وبیشترازاین کاری نمیتونن برات انجام بدن

 بااین حرفش چشمام روبستم

مهربان دستام روگرفت گفت من وهمه خواهربرادرهام کنارتیم نگران هیچی نباش..

من صبااخرین دخترطوبی هستم که سرگذشت تلخش روبراتون روایت کردم

مادرم یه زن فداکاربودکه برای تمام بچه هاش ازجون مایه گذاشت

پدرمم مردشریف وبزرگواری بودکه متاسفانه دوسال بعدازتصادف مادرم ازغصه بیماریه مادرم فوت کردوماروتنهاگذاشت

امابراتون بگم اززندگیه بقیه

نگارازمسعودصاحب سه تابچه شدولی عمرزندگیش بامسعودکلا۱۰سال بودویه روزکه بادخترکوچیکش میخواسته ازخیابون ردبشه

یه ماشین زیرش میگیره خودش دردم جان میده ودخترکوچیکشم دستش قطع وله میشه

مسعودبعدازمرگ نگارازنظرروحی خیلی اشفته میشه وافسردگیه شدیدمیگیره وهمیشه خودش روبخاطرظلمی که درحق علی وطوبی کرده مقصرمیدونسته ودیگه زندگیش روال عادی رونگرفته

محبوبه ام(جاری طوبی)بچه هاش به امریکامیرن بعدازیه مدتی محبوبه ام میره پیششون ولی بچه هاش نمیتونن خرجش روبدن وازش نگهداری کنن برش میگردونن ایران وبعدازمدتی الزایمرمیگیره وبدون دیدن بچه هاش فوت میکنه

بچه هاش حتی برای مراسم خاکسپاریش هم نیومدن وشوهرمحبوبه ام سالهای طولانی سالمندان زندگی میکرده وهم انجافوت میکنه

زندگیه علی برادرم‌ خوبه وهوای خواهربرادرهاش روداره وبه مادرم خیلی محبت میکنه تندتندبهش سرمیزنه

هرچندبعدازاون تصادف لعنتی مادرم ویلچرنشین شدولی من وتمام خواهربرادرهام درحدتوانمون بهش رسیدگی میکنیم وتنهاش نذاشتیم ونمیذاریم

تمام بچه های طوبی سرسامون گرفتن زندگیه خوبی دارن

من سه سال پیش قصدمهاجرت داشتم ولی بخاطربیماریه مادرم کنسلش کردم تاپارسال یه دکترمجرب وخوب پیداکردیم وزانو پای مادرم رودوباره جراحی کردیم وخوشبختانه مادرم بعدازده سال ویلچرنشینی میتونه باعصاآروم آروم راه بره هرچندهیچ وقت مثل روزاولش نشد وهمیشه به کمک یکی احتیاج داره ولی بهترازقبلشه

من مجبوربه مهاجرت هستم وتاچندوقت دیگه ایران روترک میکنم وشایدنرفته دلتنگ مادرم‌ شدم که روایت زندگی پرازدردش روبراتون نوشتم

بزرگترین درس میتونه برای همه ماصبروگذشت مادرم توزندگیش باشه

التماس دعا حق نگهدارتون

پایان

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
قسمت۳۱ (آخر) :دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه باشنیدن حرف دکترتوانم رو ...

اخی چه سرگذشت دردناکی 😢

ممنون زحمت کشیدی 😗❤

ادمها را نباید به هر قیمتی نگه داشت . همه برای ماندن نمی ایند. ادمی که میماند جنسش با دیگران فرق دارد.....برای ماندنش مجبور نمیشوی خودت را تغییر دهی .اینو بیاد داشته باش برای نگه داشتن ادما نباید خودتو زیر پا له کنی.....ادما باید با دلشان بمانند نه با جسمشان....
2731
قسمت۳۱ (آخر) :دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه باشنیدن حرف دکترتوانم رو ...

خیلی ممنون از داستانت همیشه از این کارا بکن

ولی واقعا ناراحت شدم وقتی گفت رو آبگوشت

آب میذاشتیم ومیخوردیم😭

 💞تو ماه دلم بشی و من شاه دل تو؛ دریا بشی عشق بگیرم از تو ساحل تو ! 💞
2740
خیلی ممنون از داستانت همیشه از این کارا بکن ولی واقعا ناراحت شدم وقتی گفت رو آبگوشت آب میذاشتیم وم ...

اره واقعا خیلی سخت بود زندگیش🙁

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
حتما عزیزم 

لطفا منم تگ کن عزیزم 

ادمها را نباید به هر قیمتی نگه داشت . همه برای ماندن نمی ایند. ادمی که میماند جنسش با دیگران فرق دارد.....برای ماندنش مجبور نمیشوی خودت را تغییر دهی .اینو بیاد داشته باش برای نگه داشتن ادما نباید خودتو زیر پا له کنی.....ادما باید با دلشان بمانند نه با جسمشان....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687