قسمت۲۹:باخوشحالی بچه روبغل کردم وخداروشکرکردم که یه پسرخوشگل وسالم بهم داده حامدبیروناتاق منتظربود
قابله رفت بهش چشم روشنی گفت اجازه دادبیادتو
اونم مثل من خوشحال بودوچشماش برق خاصی داشت
بچه روبغل کردآروم پیشونیش روبوسید منم باذوق نگاه جفتشون میکردم
هرچندحامدتک تک دخترامون روعاشقانه دوست داشت وتاجایی که درتوانش بودبهشون محبت میکرد
حتی درحق علی هم هیچ وقت کوتاهی نمیکردواونم مثل پسرخودش دوست داشت
البته خوشحالیه من بیشتربابت بسته شدن دهن فک فامیل حامدبود
چون این چندسال بخاطردخترزابودنم خیلی بهم زخم زبون زده بودن وهردفعه توجمعشون بودم نیش کنایه میشنیدم
که میگفتن حامداجاقش کوره طوبی تاتونسته دورخودش دخترجمع کرده
به هرحال درنظرمن وحامدبچه هاهیچ فرقی باهم نداشتن
اسم پسرم روبه پیشنهادحامدعطا گذاشتیم وروزهای زندگی من کناریه خانواده پرجمعیت میگذشت وحسابی سرم شلوغ بود
اگرکمک مهربان دختربزرگم نبودبه هیچ کاری نمیرسیدم
هرچندخواست خداانگاربرای من چیز دیگه ای بود
چون وقتی عطا یکسال وچندماهش بودمن باز باردارشدم🙈 واقعا دیگه بچه نمیخواستم وحوصله بچه داری نداشتم
هرچفدرمن بداخلاقی میکردم وغرمیزدم حامد میخندیدبامهربونی باهام رفتارمیکرد
میگفت خواست خدااین بودکه ماصاحب فرزنددیگه ای بشیم
خلاصه اخرین فرزندمنم که دختربودبه دنیا امدواسمش روگذاشتیم صبا ((صبا همین خانمی هست که داره زندگینامه مادرش روبراتون تعریف میکنه واخرین فرزندخانواده است))
من توزندگی حامدصاحب۶تادخترشدم وسمانه دخترحامدهم مثل دخترخودم بودکه باوجوداون احساس میکردم۷تادختردارم ودوتاپسربه نام علی وعطا
رابطه بچه هاباهم خیلی خوب بودوازهمه مهمتراین بودکه من وحامد روخیلی دوستداشتن
به وجودشون افتخارمیکردم وخودم روخوشبخترین مادرروی زمین احساس میکردم باتمام سختی که کشیدم
حامدبعدازانقلاب توی سپاه مشغول به کارشد
اوضاع مالیه بدی نداشتیم ولی زمانی که جنگ شروع شد
حامدچندبارعازم جبهه شدوهردفعه که میرفت تازمانی که برمیگشت من میمردمم زنده میشدم وچندباری هم مجروح شدولی خیلی جدی نبود
وهردفعه که میخواست بره میگفتم حامد نرو
من روبابچه هاتنهانذاروقتی تونیستی مراقب ازبچه هابرام خیلی سخته
ولی حامدگوشش بدهکارنبودمیگفت وظیفه من درحال حاضرجنگیدن بخاطردفاع از سرزمینم وحفظ ناموسه
دفعه اخری که حامدرفت جبهه دلشوره داشتم ونمیدونم چرافکرمیکردم قرارمسیرزندگیم عوض بشه ومن چیزهای دیگه ای روتجربه کنم
یک ماهی ازرفتن حامدگذشته بود
یه روزسرظهریکی ازدوستاش امددرخونمون عطادربازکردگفت مامان دوست بابا امده باشماکارداره...