سلام دوستان
مادرشوهر من همش از قدیما تو گوش شوهرم خونده که "خوش به حال زن داییم (ینی زن دایی مادرشوهرم) با اینکه بچههاش ازدواج کردن اما بعد ازدواج هم همش بهش زنگ میزنن و اینا"
حالا من زن دایی مادرشوهرمو میشناسم، فوق العاده زن مهربون و خوش قلبیه، منو اولین بار که تو بله برون دید، انقدر محبت کرد که نگو، منو مامانم کلی ازش خوشمون اومده بود، دخترش و عروساشم فوق العاده خانمای محترمی هستن. بعد ازون طرف شوهر منم پیش خودش گفته حالا که مامان من هی میگه خوش به حال فلانی، بدار منم که ازدواج کردم حتما هرروز به مامانم صبح ها زنگ بزنم، شبها که میرسم خونه زنگ بزنم اطلاع بدم ک رسیدم خونه و .... حتی هر هفته باید حتما یک وعده غذایی رو بره خونه مادرش، جوری که منو تنها میذاره، میره اونجا
حالا الان ممکنه شما بگین چرا تو نمیری، اینم ی داستان دیگه داره، ما عید رفتیم خونه مادربزرگ شوهرم، برای من بار سومی بود که میرفتم شهرشون، (بعد از 2سالی که ازدواج کردیم) وقتی رسیدیم خواهرشوهرم که مثل همیشه طلبکار بود، مادرشوهرمم گفت وااای، چقدر دیررسیدین، براتون هیچی نمایرم بخورید، چون الان شام حاضر میشه، منم خیلی بهم برخورد، واقعا من اونجا مهمون بودم و این طرز برخورد با مهمون نیست. بعدشم که هرروزی که پامیشدیم من صبحانه حاضر میکردم، مادرشوهرم و مادرش که بیدارن، تو رخت خواب، درو دیوارو نگاه میکنن(حالا ممکنه شما باورتون نشه)، خواهرشوهرمم چون تا 3 یا 4 صیح داشته با دوستاش تو این کانالا چت میکرده بیدار بوده، صبح ها تا 12 ظهر میخوابید
منم کلا آدم سحرخیزیم، 7ونیم بیدارم هرروز
خلاصه اینا گذشت، ما از 9 عید اونجا بووودییییم، تا 14ام،
12بود که من ب شوهرم گفتم بیا به مامانت بگو که فردا برگردیم، چون فرداهم بارونیه، نمیشه جایی رفت سیزده بهدر، شئهرم خشم غره رفت و گفت نه و اینا، منم گفتم خب برم با مادرشوهرم حرف بزنم، بهش گفتم میشه جای 14ام، 13ام برگردیم، تا حرف از دهنم نیومده بود بیرون، شوهرم گفت نهههه، واسه چی، همون 14ام
منم خیلی ناراحت شدم واقعا، تو جمع اینجوری برخورد کرد، به مادرشوهرم گفتم شما از 20 اسفند اینجا هستین، اگر میخواستین مادرتون تنها نباشن، دیگه بودین پیششون، حالا یک روز برای شما فرقی نداره، اما من یک روز هم یک روزه برام، برمیگردم کارامو جلو میندازم و اینا (آخه اون خونه داره، من هم دانشجوام هم سرکار میرم، ازین نظر بهش گفتم) خلاصه اون موقع هیچی نگفت، اما همون 14ام که تو ماشین داشتیم برمیگشتیم هر چی از دهنش درومد به من گفت جلوی شوهرم، شوهرمم همش میگفت باشه مامان ول کن و اینا، ینی برخوردش درین حد بود، یهو خواهرشوهرمم جیغ و گریه راه انداخت که شوهرم نکه داره این پیاده شه که مادرشوهرم گفت خفه شو( به دخترش گفت) بشین سرجات، ماشین داداشته، حق نداری تکون بخوری
وقتی هم رسیدیم شهرمون، جلوی در خونشون تو کوچه یهو شروع کرد با من دعوا کردن و هرچی از دهنش درومد گفت
حتی گفت تو ح*رو*م*زا*ده*ای، تو فلانی، تو بهمانی، ( البته قبلا ها هم 1000 بار گفته کاش پام میشکست نمیومدم خونتون و این حرفا
اینم بگن که ما کاملا سنتی ازدواج کردیم، یکی از همکارای مامانم با این خانواده آشنا بودن و معرفی شدیم به هم
حالا اینا رو که بگذریم، الان شوهر من از همون موقع انگار نه انگار که مامانش این چیزا رو به من گفته، مثل روال قبل، هفته ای یکبار میره شام یا نهار، به خاطر اون دعوا هم من دیگه نمیرم خونشون، قبل اون دعوا با شوهرم میرفتیم، الان اون تنهایی میره، حتی میشه که منو تنها میذاره خونه، خودش میره
منم تنها هفته ای 1بار فرصت میکنم برم خونه مامانم اینا، که اگر اونا کاری داشته باشن و نباشن، من میمونم خونه و شوهرم میره خونه مامانش اینا
پری شب شوهرم گفت چون این هفته مامانت اینا نیستن، و تو جایی نمیری، منم ظهر جمعه میرم خونه مامانم اینا که تو شب تنها نمونی، بعدش میام عصری میریم سینما
منم خیلی ناراحت شدم، اما چی بگم خب، انگار داره بچه گول میزنه، من واقعا توقع ندارم که اصلاا نره خانوادشو ببینه که، انتظار دارم این موقع هایی که من خونم، لااقل بره فقط سربزنه و بیاد، چند ساعت بره و برگرده، نه اینکه منو وعده ی ناهار تنها بذاره، ( آخه ما در کل هفته بیرونیم، شبا ساعت 7 من میرسم خونه، ایشون هم همون موقع ها، یکم دیرتر یا زودتر میاد،یه اخر هفته باهمیم)
حالا واقعا نمیدونم چیکار کنم
شماها نظرتون رو بگید و راهنماییم کنید
میدونید، ایشون میتونه بهتر مدیریت کنه این موارد رو اما نمیخواد، من حتی بهش گفتم در طول هفته برو خونشون، اینجوری یکبار هم نمیری، چند شب میری
اما آخر هفته ها نرو، بعد به من گفت تو هم مث من در طول هفته میری به مامانت اینا سربزنی که نخوای آخر هفته بری؟؟؟
آخه یکی نیست بگه مگه مادر دختر و پسر یکی هستن؟ اصلا ما نیازمون به مادرامون شباهت داره که شما اینا رو یکی میکنی؟
نمیدونم والا، ولی خیلی بی انصافی میکنه به نظرم
البته من با اینکه تک فرزندم و کلی امکانات داشتم، اما موقع ازد.اج با ایشون واقعا چشم روی همه ی بی پولی ها و قرضهاش بستم، چون دیدم کسیه که میشه باهاش زندگی ساخت
اما این رفتاراش واقعا ناراحت کنندست
ببخشید طولانی شد