گلم شماوقتی وسیله هاتو امانت میدی ب دوستت وقتی پس میگیری باید دوستت ناراحت بشه و باهات قهرکنه؟
بچه امانتِ خداست پیشِ ما.اختیار دارش خداست.
اینارو تعریف میکنم ن که فک کنی آدم خوبی هستم نه اما مطمئنم واسه معبودم بنده ام.
من36سالمه.ی دخترِ فعال و شاد بودم.
ارشد داشتم.سرکارمیرفتم.تفریح.مسافرت.مهمونی و ...
مدیرومدبربودم.همه کاره ی فامیل بودم و به درد همه میخوردم.
نظرم این بود ک واسه ازدواج هیچوقت دیرنیست.مسخره میکردم کسایی ک میگفتن قسمت بوده و نتونستیم نه بگیم.
سال96دوست بابام اومدن خونمون عیددیدنی ک بعدفهمیدیم اومدن خواستگاری.میدونستم ته تغاریه رو این حساب همون جلسه اول ب پسرِ گفتم نه.فرداشب و شبهای بعد هم اومدن و من هربار به پسرِ میگفتم آقا به چ زبونی بگم من قصدازدواج ندارم؟
باهمین نه تا عقد پیش رفتم.
همسرم خیلی خوبه اما پدرومادرش واسم جبران میکنن.
فقط شب حق داریم پیش هم باشیم.حق درس خوندن ندارم.حق سرکاررفتن ندارم.حق بیرون رفتن دونفری نداریم.حق لباس خریدن نداریم و دهها حق مسلم ک ازمون سلب شد.
عروس کلفتِ پدرشوهرومادرشوهرِ.از غذاپختن گرفته تا خانه تکانی و کارگری باغ.
بخاطر همسرم و بابام صبوری کردم و دم نزدم تا حامله شدم.مادرش فهمیدحامله ام روزی6_7بار از پله هامیکشوندم بالا.نمیخوام واسم یادآوری بشه لذا خلاصش میکنم.
شب میلادحضرت زهرا(س) زن داداشم بابچش اومدن خونه مابخوابن(داداشم رفته بودماموریت)اینم بگم ک بعدازازدواج اومدم غربت و اینا تاتونستن تازوندن.
شب ی لکه دیدم.خوابیدم صب پاشدم ک برم بیمارستان.تاگفتم لک دیدم زن داداشم اشک اومدتوچشماش.بهش گفتم برگ بی اذن و اراده خدا ازدرخت نمیفته مگه میشه خدا بی دلیل و حکمت بچه ای رو از مادرش بگیره؟
قصه سقطم هم بماند.خودم غسلش دادم.خودم کفنش کردم.نابودشدم بعدازسقط بچه.افسردگی گرفتم اما هرگز هرگز وهرگز نگفتم خدایاچرا؟
مالِ خودش بود خواست ببرش پیشِ خودش تا خیالش راحت باشه.قطعاخدابیشتراز من مواظبشه.
اذیت وآزارا و زخم زبونای بعدش بماند.تیرماه فهمیدم باردارم اما همچنان با لباسای پسرم حرف میزدم.7شهریور قراربود دنیا بیاد.واسه اولین بار رفتم سر خاکش.بهش گفتم مامان حالا که رفتی غمتم باخودت ببر.آروم شد.الان هرثانیه واسم سال میگذره اما توکلم ب خداست.اگه صلاح باشه سالم نگهش میداره.اگرم بخواد ببرش پیش خودش من فقط شاکرخواهم بود و نه معترض.