2733
2734

من خودم

عموی شوهرم زنگ زده بود خونه مادر شوهرم کلا خانوادگی یواش صحبت میکنن منم همون روزا قطره گلیسیرین ریخته بودم ک برم واسه شستشو کلا نمیشنیدم هیچیو بعد وقتی برداشتم داد میزدم  حرف میزدم هی میگفتم  سلام شما  هی میگفتم ببخشییید میشع بلندتررر حرف بزنینننن اونم اخرش داد زد گف می کریییییییی میگم مریم اونجاس خیلی خجالت کشیدم گوشیو دادم ب زنش ولی بعدش معذزت خواهی کرد ازم گف ک نمیدونستم کیپه و اینا

من 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728


دست رو دلم نذار، بازم یادم افتاد؛



برادر شوهرم  یه مغازه زده بود ولی مشتری زیاد نداشت و کم رونق بود.

پیامی رو واسش فرستادم به این مضمون؛

به خدایت توکل کن، کافیست.

گوشیمو گذاشتم زمین و پر غرور و پیروزمند رفتم ظرفانو شستم.

بعد از حدود 1 ساعت اومدم سر وقت گوشیم دیدم برادر شوهرم پیغام داده، منم شادمان و سرمست رفتم سروقت گوشیم، دیدم نوشته: « باشه توکل میکنم 😁»

اون خنده ی آخر پیامش واسم مفهوم نداشت، گفتم کجاش خنده داشت؟


امّا 😕

رفتم یه بار دیگه پیغاممو چک کردم دیدم نوشتم؛

«به خایت توکل کن»

خاک بر سرم😕

رنگ در رنگ و‌ به هر رنگ هزارانش طیف           نغمه در نغمه و هر نغمه به یاد یاران
2738

به بار یکی از دختر خاله های افاده ایی شوهرم اومد خونشون منم اون موقع عقد بودم اونجا بودم بعد در زدن من رفتم درو باز کردم اومده بود یه چیزی ببره دیدم یه کفشی پوشیده بود پاشنه ۱۰سانتی 

بعد که رفت روی کانتر آشپز خونه نشسته بودم داشتم به خواهر شوهرم میگفت اخ حیف شد نیومدی کفش و ببینی همون لحظه اومد داخل دوباره

خیلی حس بدی بود آب شدم از خجالت😂😂

خدایا شکرت 🙏🏻
دست رو دلم نذار، بازم یادم افتاد؛ برادر شوهرم  یه مغازه زده بود ولی مشتری زیاد نداشت و ک ...

😂😂😂 

❤خوشبختی یعنی ❤:                                                      شیطنت با مادری که خودش هم شیطونه 😉                          👨👧👩              ❤💏

یکی هم این عقد بودیم و ظهر بود منم خونه اونا بودم 

بعد از ناهار مثلا رفتم توی آشپز خونه کمک بدم و اونجا گرم تعریف شدم 

بعد رفتم توی اتاق بخوابم دیدم شوهرم خوابیده رو تحت منم رفتم گفتم وای ای مامانت چقدر حرف میزنه سرم و برد یهو داییم برگشت گفتم درسا منم سردم بودم گفتم بیام اینجا بخوابم 

😥😭

خدایا شکرت 🙏🏻
دست رو دلم نذار، بازم یادم افتاد؛ برادر شوهرم  یه مغازه زده بود ولی مشتری زیاد نداشت و ک ...

وای مردم خدا نکشتتتتتت🤭🤭🤣🤣🤣🤣🤣

تنها دوستم تویی خداجونمممم .هیچوقت تنهام نزار
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز