یه هفته بعد از عقد شوهرم گفت بیا بریم
بدترین روزم اون روز بود
ارایش هیچیییی نکردم
یه مانتو و شلوار معمولی با چادر😫
سوار ماشین شدیم و خلاصه رفتیم
همش تو ذهنم فک میکردم خدایا ینی خونشون چه شکلیه😃
رفتم کل پنج تا جاریم اون جا بودن😢
خیلی باهام خوب بودن و تحویلم گرفتن بعد اوردن یه چادر رنگی دادن دستم گفتن ببند که پدر شوهرت بدش میاد
بعد من یهو یه چیزی تو دلم ریخت
ینی چی؟
خلاصه تا چن ساعت حالم خراب بود که وقت ناهار شد چشتون روز بد نبینه یه ماکارونی شفتتتتتتته گذاشتن جلوم باورتون میشه از کلوم پایین نمیرف اوناهم فک کردن من خوشم نمیاد جاریم بلند شد برام املت پخت😫
هنوزم داره منتشو سرم میذاره عنتر خانوم🤣
البته من دوسش دارم
بذارید الان بقیشو میگم