سلام دوستان خيلي دل شكسته ام هر شب كارم شده گريه
من بعد طلاقم زندگي به نسبت خوبي داشتم تا با همسر فعليم كه اونم مطلقه بود ولي يه دختر داشت آشنا شدم از چاله افتادم توي چاه بزرگترين حماقتم ازدواج مجددم بود عاشقش شده بودم با اختلاف سني و فرهنگي و طبقاتي و ظاهري زياد هيچ كس باورش نميشد دختري مث من به همچين آدم چيپي با وجود اون همه خاستگار جواب مثبت بده
زن قبلش وقتي از ازدواجمون فهميد كلي اذيتم كرد دخترشم همينجور كم كم ازار و اذيتاي خودشم شروع شد منو از شهر و كار و زندگيم دور كرد و خونه نشين شدم الان ده روزه پسرم دنيا اومده كارم همش شده گريه من نبايد حامله ميشدم و يكي ديگه رو بدبخت ميكردم ياد حاملگيم ميوفتادم كه زنه و دختر و شوهرم چه بلاهايي سرم اوردن كه افسردگي گرفتم چقد بچه تو شكمم اذيت شد
احساس شكست ميكنم شوهرم اصلا به فكر زندگي نيس حالم خوب نيس كاش ميتونستم همه درد دلامو بنويسم
كاش پسرم نبود نميتونم طلاق بگيرم نميتونم خودمو بكشم كاش هيچ وقت ازدواج نميكردم همه خانواده و دوستام تحقيرم ميكنن تو سرم ميزنن حقم دارن