دیشب مامانم و برادرم اومده بودن خونم، منم طبق معمول با شوهرم دعوا کرده بودیم، اشفته و ناراحت بودم، شوهرم ماموریته، بغضم ترکید، گریه کردم، از رفتارای آزار دهنده ی شوهرم گفتم، سردیاش، بی تفاوتی و بی توجهیاش، سال تا سال دست نمیزنه بهم، حرف نمیزنه، من حرف میزنم پامیشه میره، میگه میخواد من و بچه رو بفرسته خارج، گاهی از زن دوم حرف میزنه ، زنگ میزنم جواب تلفنامو نمیده، دایم سر خانوادش دعوا میکنه، میگه به من زنگ نزن، کاملا حس میکنم بخاطر بچه نگهم داشته،و خیلی چیزای دیگه.....فقط و فقط پول میده، فکر میکنن چون پول میده باید لال شم دیگه! تمام اینارو با گریه گفتم، بعد دیدم هردو چشم دوختن به تلویزیون و چیزی نمیگن، بعد برادرمم انگار حرفامو نشنیده، تو سریال یه چیزی نشون داد و خندید، انقدر خرد شدم،
نمیدونم با وجود اینکه اهمیت نمیدن بهم ، باز چرا من میشینم باهاشون درد دل میکنم، از تنهایی البته! نمیدونم حرفامو به کی بگم! به خانوادش هیچ وقت مشکلاتمو نگفتم، ولی این اواخر دوبار زنگ زدم و گفتم مشکل داریم به بهانه ای قطع کردن و دیکه زنگ نزدن!
البته شوهرمم زرنگه، سرزبون داره؛ با ظاهرش و خوش برخوردی در بیرون و البته پول خرج کردن همه رو جذب خودش میکنه!