حشمت فردوس با محمد رفت جنوب پرتقالا رو بار لنج کردن برای صادرات تو راه که داشتن میرفتن سمت کشورای عربی دریا طوفانی شد همه بارشو ریختن تو دریا تا لنج سبک بشه غرق نشن بعد برگشت رفت رامسر پول پرتقالای خانم بزرگو بدون سود براش چک نوشت برد اونم پرسید چه جوره که سود نکردی قضیه رو براش گفت . زنه هم گفت من با عقل و منطق باهات شریک شدم ما شریک سود و ضرر بودیم پس اگر سوده واسه دوتامون ضرر هم واسه دوتامون . چکشو پس داد گفت دوست داری بازم باهم کار کنیم فردوس گفت بله . زنه گفت پس شب بیا حرف بزنیم دیگه تموم شد 🙂