از سرکار اومدم خسته،نخوابیدم بکوب خوندم بعد از صفحه ۷۰ ترکید.
چقدر بعضی ها کم خردند.
مرتضی فهمید که پدر ندا هیچ رقمه نمیزاره اینها به هم برسن،حتی بعد از اتمام مدت صیغه دیگه بهار صیغه نکرد.توی ختم خواهر بهار،مرتصی ندارو دید و بهش گفت تو با من خوشبخت نمیشی.زندگی با من فلاکته و برو دنبال زندگیت.و هیچ پل ارتباطی باهم نداشتن.
بعد امیر میاد خواستگاری و مابقی قضایا
نه نامردی نکرد مرتضی ولش کرد رفت گفت با من خوشیخت نمیشی و از این حرفا
امیر هم از ندا فرصت دوماهه خاست تا دلشو ب دست بیاره
اینطور ک شد ندا و امیر ازدواج کردن
مرتضی هم نامزد کرده بود با مونا افتاده بود دنبال رفیق بازی و مشروب فک کنم با امپول هوا تزریق کرده بود به خودش
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
