انشاالله به خدا منم
یادم دم عروسی من دختر خاله م نوزده سالش بود فوت کرد
چهلمش میفتاد درست روز عروسی من
این قدر سر این استرس گرفتم
هرچی میگعتم پدرشوهرم یه هفته عروسی رو عقب نمی نداخت
چون اگه تواون روز میگرفتیم هیچ کدوم از فامیل هامون نمی اومدن
باهزار التماس ودعوا قبول کردن یه هفته عقب انداختیم
زد دایی مادرشوهرم فوت کرد حالا نوبت اونا شد التماس کنن ماقبول کنیم عروسی عقب بیفته ولی از خجالت شون عقب ننداختن چون می دونستن چقدر منو اذیت کردن