2737
2734
عنوان

داستان زندگی من

922 بازدید | 55 پست

سلام میخوام داستان زندگیمو بنویسم اگه دوس دارین خوشحال میشم بخونین🌹من بچه اول یه زوج فرهنگی توی یکی ازشهرستانای خراسان جنوبی ام.۷سال بعدمنم داداشم به دنیااومد.فقط همین یه دونه داداشودارم.مامانم خیلییییی خوب بود همیشا همه به اینکه مامانم چقدهوام داره چقد باهام پایه بازی و همه چی هس ازینکه چقدخوبه میگفتن چون واقعا بهترین مادربودبرام بابای من به شدت مهربون ولییی خیلی بی خیاله.همیشه ازبچگی اذیتای مادربزرگ وعمه هامودیدم که چقدر مامانموآزاردادن ولی بابام بااینکه طرف مادرم بودولی اونقد قدرت نداش ک بتونه ازش دفاع کنه.کلااینطوره که همیشه مادرم ازبابان قوی تره تو مشکلات.وضع مالیمون اوایل خیلی خوب نبوداینابه کنار بابام فوق العاده خسیس بود.درحدی که یادمه ۸سالم بودرفتم دفترنقاشی بخرم یه دونه بود۱۰۰تومن یه دونه طرحدارش بود۶۰۰تومن.وقتی ازمغازه اومدیم بیرون بابام کلی بهم غرزد که این دفترا باهم چه فرقی داشتن که اون گرونترو ورداشتیالبته نمیگم همیشه خسیس بود.توبعصی چیزای کوچیک ولی مثلا من بین فامیلا ازهمه بهتربودم تواتاقم تلسکوپ و میکروسکوپ وتخت واینجورچیزاکه اونموقعا بین فامیلمون زیادمدنبودمن داشتم.قصد کلاس گذاشتن ندارم فقط میخوام بگم که چجوری بود خساست بابام تا به الان زندکی خودم برسم.

مدت هاگذشت ورفته رفته خساست بابام ازبین رفت. تااینکه حاضرشد منوبفرسته دانشگاه آزادو الان طوریه که هرچیزی بخوام برام میخره. ولی میخوام ازمشکلای الانم بگم گه چقدرزندکیم سختترشده.حدودا سه سال پیش بابام بخاطر کارش مجبورشد بره یه شهردیگ وفقط اخرهفته هابیادپیشمون.وقتاییم که میومد یاپیش رفیقاش بود یاتوخونه خواب بود.کم کم متوحه شدیم اعتیادداره وحتی مادرم شک کرده بود بهش خیانت میکنه.مادرم افسرده شد وهمش بامن بداخلاقی میکرد همیشه گریه میکرد همیشهههه توخودش بود.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

دلش میخواست من ازدواج کنم. فک میکرد باید زودترازدواج کنم تازندکی اونام یه تنوعی داشته باشه شاید خوشحال ترزندگی کنن. وقتی برام خواستگاراومد من واقعا مخالف ازدواج بودم خیلی گریه کردم ک نمیخوام ولی مامانم به شدت پرخاشگر بود وهمش سرم دادمیزد که بایدازدواج کنی تاالان این بهترین خواستگارت بوده دیگ هیشکی نمیادجلو😐اگه بهش جواب ردبدی.فقط خانوادش یکم خسیسن خودش پسرخوبیهولی حتی ازیه نفرم تحقیق درستی نکرده بودنبابام به حرفام گوص میداد ومیگفت تصمیم باخودت ولی ارونجایی که خیلی ضعیفه وقتی مامانم دادوبیدادمیکرد خیلی کم پیش میومدکه بهش چیزی بکه.خیلی روزای بدی بود حیلی گریه میکردم ک نمیخوام ازدواج کنم.انقدرگفتن وگفتن تابالاخره راضب شدم که یه شب برااشنایی بیان خونمونیادمه شبی که داشتن براخواستگاری میومدن انقدگریه کرده بودم که چشام سرخ بود ومیسوخت.خانواده شوهرم  که اومدن داخل خونه راستشوبگم شوهرموکه دیدم مهرش به دلم نشست ولی خوشحال نبودم.رفتیم براحرف زدن من کلا چنتا سوال درموردحجاب و شغل وخساست و... پرسیدم واونم جواب داد و درحد پنج دقیقه طول کشید حرفامون.وشاید باورتون نشه توهمون جلسه بهشون جواب مثبت دادمجلسه ای که حتی برام گل نیاورده بودن.

وقتی مهمونارفتن مامانم وداداشم خوشحال بودن وباهم شوخی میکردن .من ساکت نشسته بودم دیگ خودمو سپرده بودم دست سرنوشت وهیچ مقاومتی نمیکردم فک میکردم شاید صلاحم توحرف خانوادمه.نتونستم جلوخودموبگیزم بلندزدم زیرگریه رفتن تواتاق دروقفل کردم.هرچقد خانوادم درزدن دروبازنکردم وتاخودصبح گریه کردم ولی دیگ دیربود...من جواب مثبت داده بودم و اونقدرتوانایی نداشتم که مخالفن کنم

2738

دوهفته بعدقرارعقدمون گذاشته شده بودقراربود تودوهفته منوشوهرم باهم اشنابشیم😐ولی توهمون دوهفته کاملا پی بردم شوهرمم مث خانوادش خسیسه.حتی یه بارباگریه اینوپیش خانوادم مطرح کردم که شوهرم هم خسیسع هم سیگاری ولی مامانم بادادوبیدادگف اگ بهم بزنی آبرو برامون نمیمونه. بازم مجبورشدم به سکوت...

ازحق نگذریم شوهرمن فوق العاده اخلاقش باهام خوب بودباهمه خساستش روزی دوساعت حداقلش بهم تلفن میزد وبااینکه اینترن بود به هربهونه ای حتی دسشویی رفتن ازبخش میومد بیرون بهم زنگ میزد

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز