سلام میخوام داستان زندگیمو بنویسم اگه دوس دارین خوشحال میشم بخونین🌹من بچه اول یه زوج فرهنگی توی یکی ازشهرستانای خراسان جنوبی ام.۷سال بعدمنم داداشم به دنیااومد.فقط همین یه دونه داداشودارم.مامانم خیلییییی خوب بود همیشا همه به اینکه مامانم چقدهوام داره چقد باهام پایه بازی و همه چی هس ازینکه چقدخوبه میگفتن چون واقعا بهترین مادربودبرام بابای من به شدت مهربون ولییی خیلی بی خیاله.همیشه ازبچگی اذیتای مادربزرگ وعمه هامودیدم که چقدر مامانموآزاردادن ولی بابام بااینکه طرف مادرم بودولی اونقد قدرت نداش ک بتونه ازش دفاع کنه.کلااینطوره که همیشه مادرم ازبابان قوی تره تو مشکلات.وضع مالیمون اوایل خیلی خوب نبوداینابه کنار بابام فوق العاده خسیس بود.درحدی که یادمه ۸سالم بودرفتم دفترنقاشی بخرم یه دونه بود۱۰۰تومن یه دونه طرحدارش بود۶۰۰تومن.وقتی ازمغازه اومدیم بیرون بابام کلی بهم غرزد که این دفترا باهم چه فرقی داشتن که اون گرونترو ورداشتیالبته نمیگم همیشه خسیس بود.توبعصی چیزای کوچیک ولی مثلا من بین فامیلا ازهمه بهتربودم تواتاقم تلسکوپ و میکروسکوپ وتخت واینجورچیزاکه اونموقعا بین فامیلمون زیادمدنبودمن داشتم.قصد کلاس گذاشتن ندارم فقط میخوام بگم که چجوری بود خساست بابام تا به الان زندکی خودم برسم.