زورم میاد بابام بهم میگ این اهل زندگی نیس و فلانه و بی مسئولیته اونوخ میفته دمبال کاراشو،کاراشو راه میندازه ، ضامن واماش شده
ب من میگه این بدرد نمیخوره طلاق بگیر ازش اونوخ سر ی حرفش نمیمونه تا امروزم افتاده دمبال کاراشوهرم (عقدم) سه سال بلاتکلیف نگهم داشته ک هیچ انگار ن انگار، خونوادشم بیخیال اونوخ بابای من نمیدونم چشه باهاش امروز صب رفته رو زده ی اشنا پیدا کرده کاراشو درس کنه عصابم خیلی خورده دگ از دورو بودن بابامو این نفرت پیدا کردم😣