دیگه خانوادمم خسته شدن؛خودمم خسته شدم.تموم آرزوهام به باد رفتن؛هیچ علاقه ای به شوهرم ندارم؛نمیتونم باهاش برم زیر یه سقف.تو این۱۰ ماهی که عقد هستیم هیچ علاقه ای بهش پیدا نکردم؛دوسش ندارم زوری که نیست خیلی بااونی که میخواستم فرق داره.الان خیلی داغونم هرچی به خانوادم میگم قبول نمیکنن که عشق به وجود نمیاد.
نمیتونم شوهرم رو بپذیرم ودوسش داشته باشم.تنها راهی که برام مونده اینکه خودم رو بکشم تا خلاص بشم.مامانم میگه بعد ازدواج دیگه هیچ چاره ای نداری جز اینکه بسازی ولی من قراره ۱بار زندگی کنم چرا باید ۶۰ سال کنار کسی باشم که بهش علاقه ندارم.تموم وجودم درد میکنه
خانوادم میگن مردنت بهتر از اینکه از یه پسرخوب وبی ایراد جدا بشی وآبروی مارو ببری
واقعا دارم روانی میشم؛هیشکی حال منو نمیفهمه.خیلی خیلی ناامید شدم وازخودم متنفرم؛من تحت شرایط خیلی بد وعجولانه عقد کردم وخودم رو بدبخت کردم