دلم براش سوخت😔
طفلی جوونامون
استارتر شوهر من کارش معنولی بود زیادم سخت نبودا
هرروز و هرروز و هرساعت دیقه ب دیقه پیش هم بودیم فقط شبا موقع خواب از هم جدا میشدیم ک اونم خانواده ها نمیزاشتن کنار هم بمونیم.
باور کن نزدیک عروسیمون ک مجبور،شد فقط ی ڋره بیشتر کار کنه و خونه رو مرتب کنه و خودش رنگ میکرد ک خسته میشد،این ارتباطمون خیلی کم شد خیلیااااااااا
من همش بهش زنگ میزدم بهم میگفت بخدا خستماز خودش و وضع داغونش هنگام کار عکس نیفرستاد تا درکش کنم .ولی من اثلا نمیتونستم تحمل کنم .حس بدی داشتم 😩فکر میکردم نزدیکه عروسی دیگه منو نمیخواد😩در حالیکه طفلی داشت خونمون و ک قرار بود بریم اونجا رنگ میکرد برای عروسیمون
خلاصه بگم ک نترس حس هات طلیعیه بعد عروسیمون و کم شدن کارش دوباره بیشتر همو دیدیم .یعنی وقتی خسته ان اینجوری میشن