میگن یه مادری بچش رفته بود سفر بعد سالها دیگه صبرش تموم شد و طاقتش طاق شد
با حال پریشان خودشو به امام رسوند و شرح حال گفت
امام فرمودند به خانه ات برگرد که پسرت در خانه است
وقتی به خونه رسید دید پسرش برگشته
فردای اون روز پیش امام برگشت و گفت از شما ممنونم که با علم غیبی که داشتید منو شاد کردین...