من بیست سال که ازدواج کردم دوتا بچه دارم شوهرم کارمنده و بارها بهم خیانت کرده ولی چون ازدواجمون عاشقانه بود و خودم محبت وعلاقم بهش مثل سابق بود باورم نمیشد چند سال که به ناباوری گذشت بعدشم که نمیتونستم ثابت کنم برعکس من که سادسم و بی سیاست شوهرم خیلی صبور و زرنگه سر زایمان بچه دومم مچشو به کمک دوستم گرفتم تو خونه زنه میخواستم جدا بشم کلی قسم خورد التماس کرد دوباره سعی کردم زندگیمو کنم فراموش کنم بعد دو سال دوباره نه با یکی با چندتا خراب رابطه داشت این بار خیلی جدی دنبال کارای جدایی رفتم و به خانوادشم گفتم ولی پسرم اونقدر گریه کرد و روحیش خراب شد که جیگرم کباب شد اینبار گفت مرد و مردونه قول میدم ولی الان فهمیدم رابطه داره نمیدونم چیکار کنم نمیدونم دلم گرفته از همه دنیا از خدا از عدالتش چرا اونایی که خرابن با صد نفرن بعد با پسر خوب و ساده و سالم ازدواج میکنن چرا من باید همچین سرنوشتی داشته باشم خواهش میکنم دعوام نکنین که بی عرضم دلم خون از سر غروب تا الان احساس میکنم بی حسم خالیم از همه چی از هر احساسی هنوز باورم نمیشه دوباره اون همه عذاب و غصه تکرار بشه .....هرکی میتونه خواهرانه کمکم کنه بیاد در ضمن اولین بار که تاپیک میزنم