روزام تند تند میگذشت
ترسم در حدی بود که با خودم فکر میکردم اگه بچه رو نگهدارم تو شکمم چی میشه😫
رسید.... من برای اولین بار باکلی اسرار کردن مادرم رفتم بیمارستان
نه ساکمو جم کرده بودم نه چیزی......
تقریبا ۴۰ هفته بودم ،رفتم داخل هیچ معاینه نکرده ....کلی اسرار میکردم توروخدا اروم معاینه کن من میترسم
هیچ نمیدونستم دردش چقده فقط ناله میکردم
اولین معاینه هیچی نفهمیدم ،ماما گف حتما مامای همراه بگیر تو که اینطوری میترسی
گف علایمی نداری برو خونتون
انقد خوشحال شدم که بستری نشدم
ازینورم حرفای دیگران میترسوند وقتت گذشته، بچت مدفوع میکنه خطرناک برات ازینجور حرفا
شبا انقد فکرو خیال میکردم
یهو شکمم درد میکردم یکم خودمو میزدم بخواب که بیخیال درد بشم
دعا دعا میکردم صبح بشه دردی که داشتم برای زایمان نباشه🤭