شنبه گذشته مادرش انقدر زیر گوشش خوند بچتون لوس شده (دختر سه ساله)که آخر دیوونه شد
دخترم خیلی به باباش وابسته اس یکم زیاد دنبالش گریه میکنه اونم باز تقصیر خودشه هر چی خواسته واسش زود تهیه کرده ...
حالا اونشب تحت تاثیر حرفای مادرش یدفعه متحول شده مثلا بچه رو با گریه اورد بالا انقدر عصبانی بود من هی سعی کردم چیزی نگم تا اروم شه اما ول کن نبود هر چی دادم دست بچه ساکت شه داد زد بگیر دوباره کریه اشو دراورد بعدم یهو برقو خاموش کرد که باید بخوابه
بچه هم خوابش نمیومد یعنی غافلگیر شده بود از باباش هی بیتابی میکرد الکی گفت گشنمه نون کره میخوام منم جرات تکون خوردن نداشتم بچه ها خیلی کوتاه اومدم تا اروم شه شوهرم که دید بچه گیر داده داد زد پاشو بده بهش رفتم سر یخچال داشتم با صدای یواش ارومش میکردم داد زد دهنتو کج نکن لوس میشه بلند گفتم کج نمیکنم دارم ارومش میکنم تو بخوابی
دیگه کفرم دراومده بود از دستش 😠ولی بازم سعی کردم اروم باشم که اومد بالا سرم گفت جواب منو نده گفتم مگه چی گفتم ...
یهو دستشو برد بالا زد منو منم دیگه سرش داد زدم وفحشش دادم گفتم حالا که میزنی منم فحش میدم بهت بچه بیچاره زهره ترک شد همینطور جیغ میزد ورش داشتم پریدم بیرون خونه مادرش دهن خونی بهش نشون دادم با عصبانیت گفتم نمیدونم چند وقته از کجا یادگرفته میگه بچه لوس شده آخه اگه مستقیم بگم زبونش دراز میشه من نگفتم پس حقته کتک
فقط گفتم که بفهمه من خر نیستم برگشتم بالا درو باز نکرد مجبور شدم تو خراب شده مادرش بخوابم
فقط بچه بیچاره رو بگوووو چقدر ترسیده بود ...
صبح درو باز گذاشته بود رفتم همه کارای خونه رو کردم غذا پختم وقتی اومد دختر معصومم دوید سمتش گفت سلام بابا انگار نه انگار چیزی شده 😢اونم سعی کرد هی باهام حرف بزنه تا همه چی عادی شه ولی تا امروز که هشت روز میشه یک کلمه باهاش حرف نزدم غذامم جدا خوردم
فقط نمیدونم دیگه چیکار کنم ادامشو میدونم چطور پشیمونه ولی دلم میخواد درس عبرت بشه براش دقش بدم...