۵ روز اول آشنایی!!!
ساعت ۹ شب اول مهر بود که مجتبی ۹ میس کال از یه همراه با پیش شماره ۹۱۵ رو گوشیش دید.. و فهمید که ساناز از مشهده.
پیامی اومده بود که بیداری؟ ساعت ۱۱ بهت میزنگم.
مجتبی هم اوکی رو داد... اون روز مجتبی بخاطر تورنومنت سراسری که شرکت کرده بود( کار با اینترنت) خسته بود و خوابش برد وقتی بیدار شد ساعت ۱۱/۳۰ بود و ساناز تماس گرفته بود و پیام زده بود...
آقا میگه منتظرم!!!... ااینطوری!!!! چرا جواب ندادی؟
مجتبی گفت خوابم برده بود!
ساناز: خوابت برده بود، همچین گفتی منتظرم، که گفتم زود بهش بزنگم گناه داره , منتظرش نذارم.
ساناز: من بخاطر شما از سایت انصراف دادم شما چطور؟
مجتبی: ممنون. نه هنوز انصراف ندادم..
ساناز: چرا؟ به چند نفر علاقهمند شدی؟
مجتبی: ۵,۶ نفری بودن که.... ساناز حرف مجتبی رو قطع کرد و گفت خداحافظ. و بعدش پیام زد:
ساناز: من دلی که دروازه باشه رو نمیخوام...
مجتبی: با ناراحتی؛ شما حق ندارید اینطوری با من صحبت کنید... دل من الان فقط وفقط قفله رو یه نفر، و اونم دخترمه. شما هم اجازه ندادید حرف من تموم بشه... اگه دوست دارید تا حرفامو تموم کنم. اگه هم نه که شمارو بخیر و ماهم بسلامت.
ساناز: خوب بگو...
مجتبی: باید صحبت کنیم، پیام نمی شه.
ساناز:الان تماس میگیرم...
مجتبی واقعیت رو کامل به ساناز گفت، اینکه چی شده و چیکار کرده و... شرایطی که الان داره...
این تماس الان ۵روزه که ادامه داره و....
مجتبی با این صحبت ها به این نتیجه رسیدکه سارا دختر بسیار احساسیه که منطق رو خیلی نمیپذیره. و با این چالشها رو برو شده.
تو ۱۵ سالگی یه عقد ناموفق داشته.
تو ۲۰ سالگی پدرشو از دست داده
از ۲۰ سالگی رفته سر کار و نون در بیار خونه بوده
الان که همه رو بجایی رسونده، کسی دیگه بهش احترام نمیذاره و تنها ی تنها ست.
تو کل زندگیش به ۲ نفر اعتماد کرده و اون دو نفرم فقط ازش پول گرفتن و رفتن.
علی رغم زیبایی و استقلالش اعتماد بنفس شو از دست داده و مدام درحال سرزنش خودشه.
احساساتشو خیلی شدید به مجتبی میگه. ( عزیزم، نفسم، تنها امیدم، عاشقتم، تنهام نذاری، اگه بری خودمو میکشم، تو مرد زندگی من میشی و....اونم تو فاصله ۴ روز و شرایط خاص مجتبی)
وقتی سر کاره. هر وقت که بتونه و عصر هام تمام وقتشو با مجتبی میگذرونه( پیام. تماس).
صحبت هاش طوریه که وابستگی شدیدش به مجتبی رو میرسونه . و طوریه که مجتبی احساس میکنه ساناز تصمیمشو گرفته ولی...
یه ساعت بعدش میگه،حالا خیلیم دل نبند بذار یکسالی بگذره و همدیگه رو بشناسیم... ازدواج که الکی نیست. و...
درضمن هم زیبا و خوش اندام و هم با اصالته، شغلشم که دولتیه.
مجتبی تا میاد باهاش صحبت کنه که متوجهی شرایط من به چه شکله؟؟ بیکار، افسرده، تحت درمان روانپزشک، نه ماشین و نه خونه، مطلقه و صاحب یه دختر ۶ ساله، حرفشو قطع میکنه و میگه نکنه از من خوشت نیومده، نکنه میخوای ترکم کنی، و داری بهونه میاری. میدونم من که شانس ندارم و یه آدم بدبختم و....
مجتبی از شما خواهش داره که راهنماییش کنید. راهکار بدید، برداشت خودتون از این رابطه، پیش بینی اینکه رابطه ی موفقی میشه یا نه و هر چیز دیگه ای که به ذهنتون میرسه.
هر سوالی هم دارید، بپرسید؟