دیشب مادرشوهرم و جاریم اینجا بودن سر سفره نمیدونید شوهرم چجوری با من درافتاد و بی احترامی کرد..... اب شدم جلو جاریم....
قهر کردم رفتم تو اتاق مادرشوهرم اومد منو آورد بیرون باز شوهرم با عصبانیت گفت چون خانواده من اومدن اینجا اینجوری میکنه و خانواده خودش که اومدن نشونش میدم....
احساس حقارت و بی کسی کردم
بچه ها نمیدونید چقدر شوهرم زود جوشه
همیشه یه بحثی داریم ما.....
شرایط کاریش خیلی سخته و ی دلیلش اینه ک اعصاب نداره
ولی من واقعا برام سخت شده تحملش
ی دختر 11 ماهه هم دارم خیلی از آینده میترسم....
حالم خیلی بده خیلی بد... آرزوی مرگ میکنم برای خودم