چقدر به مادرشوهراتون که ازشون دورید زنگ میزنید،میکشه بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم

نفرتم کم شده ولی دلم نمیکشه بهش

حس میکنم اگه باهاش صمیمی بشم به خانوادم خیانت کردم و اونا رو عداب دادم این همه ازش حرف شنیدند

به پدرشوهرم که زنگ میزنم اونم خونست همچین مواقعی دچار استیصال میشم

دلم نمیکشه که بگم گوشی رو بهش بده

حرف مشترکمونم فقط از خوب بودن هواست.

شوهرم یه مدتیه که فشارش میره بالا

این مادرشوهرم هرروز زنگ میزنه بهس و وقتایی که خونست زنگ میزنه خونه ولی تو همه چی دخالت میکنه مثلا میگه آبغوره ای که من دادم رو بخور

اینو بخور ،اونو بگو برات درست کنه،برو پیش مغز و اعصاب 

دوباره به من میگه پسرمو سپردم به تو مواظبش هستی؟خیالم راحت باشه

یکی نیست بهش بگه تو این یازده سال کجا بودی

نه بابا اصلا حوصله اومدنشو ندارم

وقتی میاد افسار زندگیم نیافته دستش

کافیه بگم نیاید اون با کله میاد و مناظر یه تعارف خشک و خالیه

انقدر حرص میخورم از زنگای هرروزه لش به شوهرن

هی هربار میزنگه و یه اُرد جدید میده

شوهرم تحت نظر دکتره ولی خودشو دکتر میدونه و باید اظهارفضل کنه همش

نه بابا اصلا حوصله اومدنشو ندارم

وقتی میاد افسار زندگیم نیافته دستش

کافیه بگم نیاید اون با کله میاد و مناظر یه تعارف خشک و خالیه

انقدر حرص میخورم از زنگای هرروزه لش به شوهرن

هی هربار میزنگه و یه اُرد جدید میده

شوهرم تحت نظر دکتره ولی خودشو دکتر میدونه و باید اظهارفضل کنه همش