بیاید تا بگم اين داستانى كه ميخوام بگم براى يكى از اقوام هس كه زبون خودش ميگم:من وقتى جوون بودم حدودا بيست و خورده اى تو يه ده اطراف زابل زندگى ميكرديم پدرم كشاورز بود وچون پيرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج كرده بودن و غيراز من كسى نبود كه عصاى پدرم باشه براهمين كشاورزى رو من عهده داربودم زمينمون ١٥كيلومتر از ده فاصله داشت توى زمين يه كلبه محقرساخته بوديم ك شبايى ك مجبور بودم تو زمينمون باشم تو اون كلبه ميخوابيدم ..