2737
2734
عنوان

خاطرات من قسمت هفتم😍

1766 بازدید | 59 پست

اون قوم واسطمون که گفتم زنگ زده بود خونمون؛با دیدن حال زاری که شوهرم بعد شنیدن جواب منفی داشت،تصمیم گرفته بود به بهانه ای این دو تا خانواده رو با هم رو در رو کنه تا بلکه جواب مثبت بشه.

در یک اقدام خودجوشانه یه دوره قرآنی برگزار کرد و بخاطر نسبت فامیلی ما رو دعوت کرد

از اون طرفم خانوده شوهرمو دعوت کرده بود☺

منو شوهرم که داشتیم باهم هماهنگ میکردیم که تو خونه ی ما که قراره خالی بشه همدیگرو ببینیم(فقط و فقط محض دیدن😂😂😂فکر نکنین قصد دیگه ای داشتیما.ما از اون خانواده هاش نیستیم😂)متوجه شدیم که ای دل غافل

جفت خونه هامون خالیه و جفت مادرامون یه جا دعوتن🤣

در نتیجه بی توجه به اینکه این مراسم برای ما برگزار شده؛مشغول نگهداری از خونه ی خالی ما شدیم🤣بهر حال در جریانید که

آدم باید مواظب خونش باشه😎اصلا امنیت خونه برای ما ملاک اولو داشت😋

خلاصه بماند که تو این خلوتها یکمم درس تنظیم خانواده تمرین میکردیم😂

(الان میریزین سرم😣😣😣داره میریزه از آسمون کاربرر🤣)

مامانم و خواهرام حاضر میشدن که برن دوره قران

از اونجا که دوست داشتم خیلی هیلی شیک و مرتب باشن و فک مادرشوهرمو بندازن؛هی بهشون میگفتن اینو بپوش اونو نپوش😶

اخر سر که تیپشونو پسندیدم،تازه چشمم به جمال ارایش غلیظظظظه خواهر بزرگم روشن شد😥😥

برای رفتن به دوره قرآن ارایش کرده بود در حد رفتن به عروسی🙄شایدم خود عروس🤔

ارایش سفید صورتی اکلیلی😳😳😳با یه خط چشم پرررنگ😳😳یه رژ قرمز پررنگ😓😓😓 و رژ گونه ای که کل صورتشو کبود کرده بود😓😓

هر قدر بهش گفتم کمش کن ضایعست گفت تو یکی خفه😠

و بدین گونه من خفه شدم😟

منم بعد رفتن اونا از لجم رفتم پیراهن کوتاه خواهر بزرگمو از تو کشوش کش رفتمو پوشیدم و منتظر شوهرم شدم🤗

اونم اومد تا منو دید هوش از سرش پرید😄گفت چقدر لباست شیکه🙄

منم گفتم اره دیگه من همیشه خوش پوشم تو خونه😉

اونم گفت اینو نگهش دار تو خونه ی خودمون بپوش😍

منم اصلا لو ندادم مال خودم نیست😥😥😥

(هنوزم که هنوزه میگه اون لباسرو چرا نپوشیدی برام😁)

اونجا گویا دو تا مادرا همدیگرو دیده بودن و با هم حرف زده بودن

مادرشوهرم بعد اینکه اومده بود بیرون برای شوهرم تعریف کرده بود که مادرخوبی داشت و خودمونی بود ولی خواهرش خیلی قیافه ای بود و خودشو گرفته بود.با ارایش چشماشو مثل شیطان کرده بود😅😅😅خدا کنه اون دختره که تو میخوای به مادرش شبیه باشه نه خواهرش😂




مبی هستم.عضویت تیر ماه ۹۴👒

از این طرف مامانم اینا اومدن خونه

خواهرم گفت ایش چه مادری داشت😒اصلا ازش خوشم نیومد.خیلی الکی میخندید😑

مادرم گفت وای ابروم رفت جلو همه.نمیتونستم تو چشم مادر طرف نگاه کنم اخه این بابات الکی الکی اینارو رد کرد.نمیدونستم جواب چی بدم.

...

شوهرم برای اینکه دانشحو شده بودم برام یه گوشی خرید و یه سیم کارت.گوشیم اون زمان جزو بالاترین گوشی های موجود بود و اگه کسی دستم میدید بیچاره بودمو نمیشد گفت با پول تو جیبی هام خریدمو ...

تو خونه هم گوشی دردسر بود

خیلی سخت بود شاررژ کردنش

زیر تختم یه رابط کشیده بودنو هر بار میرفتم اون زیر گوشیو میزدم شاررژ و همیشه حواسم بود تا لو نرم.

راستی اون کافی شاپی بود که گفتم طبقه بالاشو شوهرم اجاره کرده بود واسم تولد گرفتو یادتون هست که؛اونجا شده بود پاتوقمون بخصوص از زمانی که من دانشجو شدم دیگه هر روز ظهر اونجا بودیم

(اونایی که قبلا خاطرات منو خوندن،اینجا همون جا بود که آب نما داشت و جریانات😅😅😅)

خلاصه اونجا یه آب نمای قدی بود که چند تا حوضچه و قوری بودن و اب از تو این میریخت یه جای دیگه و از اونجا یه جای دیگه و اخر سر پمپ میشد دوباره از بالا میومد.

صاحب اونجا برای اینکه یکم هنر بخرج بده تو طبقه اخر این ابنما ماهی ریخته بود🐟🐟 و مثلا صحنه رو هنری کرده بود.

روم به دیفال😂😂

خدایا توبه😂😂چجوری بگم که نترکم😁😁

دیگه خودتون در جریانید که ادم وقتی داره تنظیم خانواده تمرین میکنه؛دستمال کاغذی زیاد مصرفش میشه🤣

بعد فکر کن ما اونجا نمیدونستیم این دستمالا رو کجا بندازیم که تابلو نباشه😅

بعد شوهرم یه فکر بکر کرد گفت بزاریمش تو یکی از این قوری های آب نما😌😌

و ما اونا رو چپوندیم داخل اون و رفتیم بیرون

به خیال خودمون خیلی هم بچه زرنگیم😎

دفعه ی بعد که رفتیم اونجا یه ده دقیقه گذشته بود صاحب کافی شاپه به شوهرم گفت عزیز؛دستمالتو ننداز داخل اب نما😡د لامصب من به جهنم،همه ماهی هامو حامله کردی🤣🤣🤣🐡🐡🐡


دیگه نگم برات😧😧😧

از اون طرف از بس منو برده بود و اورده بود دانشگاه که صدای همه دراومده بود که این کیه چه کارته؟

منم تا سال اول دانشگاه،سعی میکردم یواشکی برمو بیام و به بچه ها رو ندم که بپرسن ازم این کیه🙄

و این جریان داشت خوب پیش میرفت تا اینکه پای همون دختر خاله ی فضولم تو دانشگاه کناری ما باز شد😣 و بدبختی من شروع شد😑😑😑

خیلی تو رفت و امدامون دقت میکردم.میخواستم برم دانشگاه از صد کیلومتری پیاده میشدم که مبادا دختر خالم سر برسه و ما رو ببینه.

یبار که خیلی دور تر از دانشگاه از ماشینش  پیاده شدم؛داشتم خیابون خلوت بین دو تا دانشگاه رو پیاده میرفتم که یهو یه موتوری پیچید جلوم.چاقو گرفت تو روم

گفت گوشیتو پولاتو رد کن بیاد😨😨😨😨

منم گفتم تورو خدا واستا از ته کیفم دربیارم😭😭یه دفعه شوهرم سر رسید و اینا درگیر شدن

فقط خدا رحم کرد که یارو نتونست با چاقو کاری بکنه و در رفت😥

دیگه تصمیم گرفتم که انقدر دورتر از دانشگاه پیاده نشم😣

مبی هستم.عضویت تیر ماه ۹۴👒

از طرفی دیگه اون ترم با یه استاد کلاس کارآفرینی داشتیم.

کلاسش جوری برگزار میشد که تویه کلاس تاریک بود

در و دیوار کلاس به رنگ سیاه بود و پنجره ها هم با پرده مشکی کلفت پوشونده شده بود

به هیچ عنوان نور وارد کلاس نمیشد

استاد فیلم ها رو برامون روی سقف به نمایش درمیاورد و صندلی های کلاس حالت صندلی های دندونپزشکی بصورت نیم خوابیده بودن.

استاد یه پسر جذاب بود.نمیشه از حق گذشت واقعا جذاب و خوشگل بود ولی حدودا ۳۳ سالش میشد و نسبت به دختر۱۹ ساله خیلی بزرگتر بود.

از همون روز اول وقتی لستاد وارد کلاس شد موقع خوندن اسامی یه نگاه نافذی به من کرد و من فهمیدم که این نگاه معمولی نبود.

جلسه ی دوم که با این استاد کلاس داشتیم؛ما رو برد سر همون کلاس و برق ها رو خاموش کرد و فیلمو انداخت رو سقف

ساعت کلاس دقیق افتاده بود بعد از ناهار و طبیعتا ادم وقتی ناهار بخوره بره اتاق تاریک خوابش میگیره دیگه🤣

منم که کل شبارو برای اس ام اس بازی بیدار بودم در نتیجه قشنگ مستعد خواب بودم😁

کلاس که شروع شد و فیلم که پخش شد منم قشنگ به خواب نازی رفتم که گویا صدای خر و پفم کلاسو برداشته بوده😂😂😂

دوستم هر چی لنگ و لقد نثارم کرده بازم نتونسته منو بیدار کنه😅😅و استاد که فهمیده لز ددستم خواسته راحتم بزاره و من کل تایمو خواب بودم😶😶😶

وقتی به خودم اومدم که دوستم با کلاسور کوبید تو شکمم😓😓

کلاس تموم شده بود و بچه ها داشتن میرفتن

دوستم گفت خاک تو سرت ابرو برای ما نزاشتی😃😃

و جریانو برام گفت

کفتم چرا بیدارم نکردی🤤🤤

گفت ظاهرا مرده بودی😂😂

هول هولکی رفتم پیش استاد گفتم ببخشید من اصلا نفهمیدم چی شد😟😟

گفت اشکال نداره هر کاری یه مجازاتی داری.جلسه بعد تنبیه میشی😢😢

جلسه ی بعد که اومد انگار نه انگار اتفاقی افتاده فقط وسط کلاس هی برقارو روشن میکرد میگفت بعضیا خوابشون نبره.ولی اخر کلاس گفت خانم فلانی شما اخر کلاس بمون

هیچی منم با دوستم موندم که خیلی رک به دوستم گفت من که فامیل شمارو نگفته بودم چرا واستادین؟بفرمایید به سلامت😑

دوستمم مجبور شد بره

بعد به من گفت خوب خانم فلانی،من حالا با شما باید چیکار کنم😒😒

منم گفتم استاد شرمنده دست خودم نبود

یه دفعه لپ تاپو کوبید تو شکمم گفت بار اخرت باشه.مسئولیت  این وسیله ها با شماست تا کلاس بعد من😥

هر چی گفتم استادد من باید برم

اصلا انگار نه انگار رفت

منم دست از پا درازتر

انقدر اونجا واستادم تا کلاس دیگه شروع شد😓😓

استاد اومد داخل

گفت شما درستو حذف کن حتی نتونستی یه لپ‌تاپ نگه داری

گفتم استاد مگه چشه

گفت من اگه میخواستم بزارمش رو میز که میزاشتم.نیاز به تو نبود 😡

منم دیدم دیگه زیادی دور برداشته

گفتم حتما با استاد بهتری برمیدارم😑😑😑

بعدشم رفتم

رفتم مستقیم اموزش که دیدم تو کل دانشگاه این درس فقط با این یه دونه استاد ارائه میشه😢

خلاصه با خودم گفتم چه غلطی کردم

جلسه بعدش خواستم از دلش دربیارم‌ که نندازتم😥

جلسه بعد قبل اومدنش بیرون کلاس واستادم تا اومد گفتم اقای ...من فکر میکنم از جلسه اول یه سو تفاهمی پیش اومد.من اونجور که شما فکر میکنید نیستم.من جزو نخبه های دانشگاهم و اسمم تو لیست رد شده.اصلا دوس ندارم بابت یه درس معدلم کم بشه😓😓

استاد هم گفت حالا کی گفته بهت نمره نمیده🙄 و رفت .

منم رفتم سر کلاس

منتهی این جلسه هر بار که استاد و نگاه میکردم میدیدم زوم کرده رو من😑

تا اینکه کلاس تموم شد گفت خانم فلانی بمون

منم تو دلم گفتم ارواح پدرت🤣🤣

نموندم اولین نفر از کلاس رفتمو با دوستام نشستیم دم بوفه رو سبزه ها

یه دفعه استاد اومد از دور

دستشم کیف لپ تاپ بود

اومد نزدیکمون کیفو محکم پرت کرد سمت من و رفت سوار ماشینش شد و رفت😐😐😐

دوستام همه تعجب کردن گفتن چیزی بینتونه؟

گفتم نه

گفتن پس چرا اینکارو کرد؟

خودمم نمیدونستم

از اون به بعد من بدون اینکه بخوام شدم مسئول لپ تاب اقا😑کلاس تموم میشد میومد میداد به من

قبل کلاس بعدیش باید تو اتاقش میبود😑

یه مسخره بازی ای

کل بچه های کلاس مارو دست مینداختن

کم کم حس میکردم پاشو داره فراتر از حدش میزاره

حس میکردم موقع تحویل و دریافت لپ تاپ از عمد دست منو لمس میکنه در صورتی که نیازی نیس😑

تا اینکه یه روز که داشتم از دانشگاه برمیگشتم منو دید که دارم سوار ماشین شوهرم میشم😏

برابر با ماشین ما گاز داد☹اخر سر مسیرو بهمون تنگ کرد و رفت😖

شوهرم میکفت این دیگه کدوم خری بود😠

منم گفتم نمیدونم حتما اشتباه گرفته بود

یبار که منو تو حیاط دانشگاه دید اومد گفت فکر نمیکردم اینکاره اید.روابط خارج از عرف😒😒😒نکنه دوس دارید پروندتون انضباطی شه😐

کیث های بهتری هم تو خود دانشگاه هست فقط بهتره چشاتونو باز کنید نیازی نیس تو بیرون دنبالش باشید

منم گفتم متوجه نمیشم😡ایشون نامزد من هستن

گفت اها😐انشالله کی وارد شناسنامتون میشن؟

هول شدم گفتم شنبه😑

گفت مبارکه  

و رفت😑

چند روز فگر کردم چه غلطی کنم این منو نفرسته کمیته انضباطی


مبی هستم.عضویت تیر ماه ۹۴👒

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

تا اینکه به این نتیجه رسیدم

شنبه رفتم چند کیلو شیرینی خریدم و ارایش غلیظ کردم.موهامم روشن کردم.ابروهامم نازک

انگشترای خواهرمم دستم کردم رفتم دانشگاه😏

و به همه تعارف کردمو گفتم من ازدواج کردم😌😌

نصف جعبه رو هم نگه داشتم سر کلاس به بچه ها پخش کردم

استاد گفت شیرینی چیه؟

دوستام گفتن مبی ازدواج کرده🙄

استادم پوزخند زد😒گفت هه

بد ضایع شدم ولی بروی خودم نیاوردم😥😥

روحیمو نباختم

تا اینکه منو کشوند پای تخته

گفت تخترو پاک کنید بعد اروم گفت البته اگه انگشتراتون رنگش نمیره😥😥

بعد یه دفعه گفت خوب عروس خانم اقاتون چکارست؟

من موندم هاج و واج

یه دفعه گفت شنیدم دانشجو معماریه😲😲😲

در صورتی که من هیچی نگفته بودم به کسی.فهمیدم امارمو دراورده😣😣

دیگه صدام درنیومد تا اخر.

و این شد که تا اخر دانشگاه مجبور شدم جلو دوستام نقش بازی کنم که شوهررر کردم .

دوستام دیگه هر وقت شوهرمو دم دانشگاه میدین منتظر داد میزدن مبی شوهرت دم دره😖😖

تا اینکه یه روز که من اومدم سوار ماشینش بشم و داشتم با دوستام خداحافظی میکردم تا اونا با خط واحد برگردنو من با اون؛یه دفعه دیدم دختر خالم تو واحده و صورتشو چسبونده به شیشه و داره منو میپایه😣😣😣

مغزم هنگ کرد.یه دفعه برگشتم نرفتم تو ماشین😣

حالا شوهرمم پیله کرده پشت هم بوغ بوغ که کجا میری بیا بشین دیگه😣

این کارش باعث شد دوستامم که داشتن میرفتن تو واحد همگی برگردن سمت من و ببینن من دارم از ماشین دور میشمو شوهرم داره صدام میکنه.اونام بخوان خبرم کننو  هی با دست بگن شوهرت کارت داره😖😖

یعنی همه چی دست به دست هم داد من جلوی چشمای از حدقه دراومده ی دختر خالم رسوای عالم بشم

نه راه رفت داشتم نه راه پیش😭😭

همونجا واستادم و سنگینی نگاه دختر خالمو دیدم تا جایی که واحد حرکت کرد😥😥😥

فقط خدا خدا میکردم حالا که بزرگ شدیم دهن لقی نکنه و ادم باشه

ولی بر عکس تا رسیدم خونه دیدم گذاشتن کف دست مامانم😥😥

و مامانم به خونم تشنه است

به مامانم گفتم یه پسره خیلی بدترکیب بهم پیله کرده بود میکفت بیا سوار شو

دوستام دیدن هی مسخره میکردن که شوهرته و میخندیدن

از اون طرف من رفتم به پسره بگم بره که دیدم واحد اومد و دختر خاله تو واحد داره نگام میکنه

منم بیخیال شدم برگشتم

دوستامم هی به مسخرگی میگفتن برو پیش شوهرررت.همین😦😦😦

واقعا نمیدونم این دروغا چجوری پشت هم تو ذهنم قطار شد ولی هر چی بود تونست دفع شر کنه و منو حداقل جلوی مامانم تبرئه کنه و نجات بده😥😥😥


مبی هستم.عضویت تیر ماه ۹۴👒
2728

از فرداش شروع شد

هر دقیقه خالم زنگ میزد که اره دهتر فلانی رفته دانشگاه خراب شده

دختر فلانی معلومه وقتی موهاشو رنگ میکنه وقتی مجرده خرابه دیگه😒😒😒

و از اینجور حرفا که همش طعنه به من و خرابی من بود

از طرفی دیگه دختر خالم شوهرمو دیده بود و شناخته بود چه مغازه ای داره

هر وقت باهم تنها میشدیم میگفت حاضرم بمیرم ولی صاحبه شغل ...(شغل شوهرم)نیاد خواستگاریم.

حالم بهم میخوره از این شغل و ...

تو دانشگاه هم بچه ها سرویسم کرده بودن که چرا عروسی نگرفتی؟

ما رو چرا دعوت نکردی؟

عکسای عقدتو بیار

مهریه ات چند تاست و...

و من در حالی که از همه طرف تحت فشار بودم بازم داشتم طاقت میاوردم

یادمه یه روز بهم گفت خونه ی مادربزرگم کسی نیس

اونا رفتن خونه خالم شهر دیگه

و درخت گیلاس تو حیاط مادر بزرگم الان رسیده و وقتشه بریم سراغش😄

منم خونرو به بهونه ی رفتن به خوابگاه دوستم پیچوندم و با هم رفتیم اونجا😍

وای که چقدررر خوش گذشت

لباسشو دراورد و با یه رکابی سفید رفت بالای درخت.و من تو دلم کلی قربون صدقه ی تارزان خودم میرفتم🤣🤣

برام کلی گیلاس جمع کرد

ولی بدنش به شاخه ها گرفت و زخم و زیلی شد

منم اب گیلاسو میزدم به لپام میگفتم ببین دارم برات خون گریه میکنم😂😂

و غش میکردیم از خنده😁

اونم که دنبال بهونه بود بغلم کرد تو همون بالکن خونشون دراز کشیدیم.

منم زیرش یه گیلاس گذاشتم

زیرپوشش رنگی شد😂بهش میگفتم تیر خوردی🤣نمیر لعنتی😂

خلاصه اونروز تا جایی که میتونستیم همدیگرو گیلاس مالی کردیم🙈🙈🙈نگم کجاهام گیلاسی شد😂

اخر سر خواستم خودمو بشورم نمیشد با اون وضع برم خونه که😂

گفت مادربزرگم حموم نداره خونش😑

و من تو دستشویی با افتوبه خودمو اب گرفتم🤣🤣🤣 و با چادر نماز خالش که وسواس داره خودمو خشک کردم😂بعدشم تا کردم مرتب گذاشتم سر جاش😖😖شک نکنه😁

خدا از سر تقصیراتم بگذره😓😓

خلاصه اونروز یکی از بهترین خاطراتمون بود

دیگه قدر چشمام بهش اعتماد داشتم

میدونستم اگه تا ته دنیا هم باهاش تنها باشم از یه حد و حدودی پا فراتر نمیزاره و به خواستم احترام میزاره😍

پس قرارهامون تو خونه بیشتر و بیشتر و بیشتر شد

پایان قسمت هفتم😍😍

مبی هستم.عضویت تیر ماه ۹۴👒

سلام مبی قبل اینکه صدام کنی خودم یهویی اومدم😘

دیدی که سخت نیست.......تنهابدون من؟دیدی که صبح می شود......شبها بدون من؟ این نبض زندگی بی وقفه می زند......فرقی نمی کند بامن!بدون من!دیروز  گرچه سخت.....امروز هم گذشت!طوری نمی شود فردا بدون من!..............❤اسطوره ❤                            دیگه هیچکس گناهکارنیست.......چون......دوست داشتنت،چه گناه باشد یاکه اشتباه.......گناه میکنم تورا حتی به اشتباه......❤💖
2738
یعتی رابطه کامل قبل از ازواج،،،،، واقعا دل آدم برا اعتماد پدر و مادر ها میسوزه 

نخیر رابطه کامل نبود

هر چند دوس ندارم و دلیلی نداره توضیح بدم ولی تا بعد ازدواج هم بکارت داشتم

مبی هستم.عضویت تیر ماه ۹۴👒
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز